یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو یک عشق در حال افزایشی

تو یک عشق در حال افزایشی
مرا دم به دم سمت خود می‌کشی
تو کوهی که آزاده و سرکشی
و در عمق روحت چه آرامشی
مرا مست عاشق شدن می‌کند

تو زیبا و پر قدرت و استوار
شکوه بلندت چنان پایدار
وجودت بر از شوکت و اقتدار
درونت عجب جذبه‌ای ماندگار
مرا مست عاشق شدن می‌کند


منم هر نفس محو زیبایی‌ات
که بالیده در جان تنهایی‌ات
و تا قله‌ی اوج رویایی‌ات
تمام وجود تماشایی‌ات
مرا مست عاشق شدن می‌کند

تو خود عاشقی، مست دلدادگی
تو یک کوه در اوج آزادگی
تویی سربلند و پر از سادگی
و روحت چنان باده‌ی زندگی
مرا مست عاشق شدن می‌کند

شبنم حکیم هاشمی

صدا کردنت بهانه است

صدا کردنت بهانه است
من دلم جانم گفتنت را میخواهد
که میانِ این آشفته بازار زندگی،
تو نه یک جان بلکه صد جانِ مَنی


سحر قائدرحمتی

در نامه هایم بغضِ یک عمر است زندانی

در نامه هایم بغضِ یک عمر است زندانی
حالِ دلم اینجا نمور و سرد و بارانی

در گوشه ای بنشسته ام بیدار و دلواپس
عمری گذشت و میله ها، سلولِ زندانی

این روزها را دل خوشم با برف و باران ها
بهمن چنین شد التیامِ فصلِ ویرانی


جای هنر دلال ها هستند، ارزشمند
راه هنر پستوی این دخمه است، میدانی؟؟

روزی که دنیا آمدم پیشینه زیبا بود
بالیدم و روییده ام در حبسِ گلدانی

دنیای من دور از شلوغی های بی حاصل
گوشه نشینم یک نفر، دورم زِ مهمانی

در سینه ام رازی نهان از راهِ شب دارم
من در مسیری تار و سختم بهرِ پیمانی

پیموده ام در سنگلاخ و خار و کوهستان
سربازِ این خاکم به رسمِ عهدِ اشکانی

از رومیان هم سرترم چون سورنا بی شک
چون بغضِ محبوسم، به حجمِ ابرِ طوفانی

در منجلابِ دره های مرگ میتازم
تا یک شمیمِ پر نشاطِ عطرِ کاشانی

فریادِ بی صوتم درونِ طبلِ بی کوبه
چون خفته ام در انتهای عهد ساسانی

تاراج، شد دنیای نسلم، قبل و بعدش نیز
هر چند مینازم به یک مردِ خراسانی

با پارسی تا قرن ها می تازد او بی شک
فردوسیِ این شهرِ بی آب و بیابانی

دلگیرم و در سینه ام فریادها دارم
تا در سکوتی بشکنم این جبرِ نادانی

تاریخِ من فانوس‌هایی بس فروزان داشت
من نیستم در راهِ شب، پس شمعِ پایانی


محمد جلائی

چه شور انگیز وشهر آشوب ربود ز ما دل ها

چه شور انگیز وشهر آشوب ربود ز ما دل ها
که آمد عشق آسان وخون آورد بر دل ها
مرا در خود به آرامی وتنهائی به سیرانی
که طوفان کرد بر پا ورود او به محفل ها
بیابان بود ووحشت واوهام وتنهائی
چه آرامش گوارا بود ولی افتاد ولول ها
حدیث کودکی وجوانی در کوی وبرزن
کجا دانستمی نو رسته ای بر عشق عاقل ها

عبدالمجید پرهیز کار

یک سینه و قلب بی ریا میخواهم

یک سینه و قلب بی ریا میخواهم
یک قلب پر از نور خدا میخواهم

من یار پر از مهر و صفا میخواهم
عاشق چو شدم تو را وفا میخواهم

سجاد نوروزی

داشتنت امری محال

داشتنت امری محال
حیف این عشق زلال
دوریت
بدجور شکسته پرو بال
نیست انگار
در فال ما وصال
گریبان گیرم شده
این فکروخیال

یار کجا و من کجا
سرنوشت دارد جدال
شب سایبان بر سرم
روز و ماه و همه سال
مصلحت بود
باشد این غصه وبال

سروش جلالی