یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا غنچه ی تبسم جانم به لب رسید

تا غنچه ی تبسم جانم به لب رسید
از حسرتش تو گویی که جانم به لب رسید
حس میکنم گهی که نمی‌آرمت به دست
می‌لرزم از توحش این جو نا امید
پایان کار عاشقی گر نارسیدن است
پس عشق را خدا ز برای چه آفرید؟
دستم ازآن زمان به نگارش مزین است
کاین چشم بی هنر به نگاه تو بنگرید
بهر بیان حالم ازین عشق بی امان
باید زبان دیگری از پایه آفرید

فرهاد مهجور

دلم شکسته ودر خون تپیده مرو

دلم شکسته ودر خون تپیده مرو
قسم به عاشق قامت خمیده مرو

مرو که بی تواسیر سپاه شبم
قسم به مهروبه ماه وسپیده مرو

قسم به بغض جدایی به حضرت عشق
قسم به سرخی اشک چکیده مرو

تورا به خون جوانان میهنم قسم
قسم به لاله از خون دمیده مرو

به سوز ساز جدایی ترانه می خوانم
به ناله های سه تار ناشنیده مرو

قسم به خلقت آدم شکفتن روح
قسم به اوکه تورا آفریده مرو

تورا به به باور و ایمان ومذهبی قسم
قسم به مشگ وبه دست بریده مرو

نشسته داغ جدایی به شعر غریب
به واژه واژه از غم تنیده مرو


اصغر اروجی

تو کنج اتاقت

تو
کنج اتاقت
تنهایی را به آغوش کشیده‌ای
و من گوشه‌ای از دنیا؛
خاطراتت را ...

        
لیلا طیبی

دل شکسته زعشق بی خواب می روم

دل شکسته زعشق بی خواب می روم
پا به زنجیر و در پی ارزیاب می روم

با لرزش فریاد بلند و این شمشیر دیار
آلوده به ز هر سجده به محراب می روم

چون دلم پندی دهد بهت تاریکی شب
وقت موعود دربستر خواب می روم

دیده بیند ذهنم تهی زین عشق نیست
انگار از درد دوری پی مهتاب می روم

خود بدان می شنوم زین معمای سرشت
هم صدای آشنا غرق درسیلاب می روم

درگه دل دار عشق شوق دیدن دارم هنوز
الحق همچو پروانه در پی یار نایاب می روم


منوچهر فتیان پور

به این روزگارِ بی اندیشگی

به این روزگارِ بی اندیشگی
که کور سویِ فانوسها
گم است در هجمهٔ شب
و بادبانها
علیلند در تازیانه های طوفان
برای مقصود اندیشه ای باید کرد

در بن بستِ این بیراهه
راهی باید گشود
چراغی باید افروخت
به سوی زیستن، به سویِ عشق
از ماتمِ گریه ها باید گریخت
به جشنِ خنده ها  باید رقصید
گیسوان را با نسیم صبا باید شست
تا عطر عاشقی
مست کند شمیم های افسرده را
آری باید به هوش زیست
عاشق شد حتی به اندیشه ای غریب
که به تنگ آمده از تنگنایِ این تاریکی
و
زندگی را با لذت مزه باید کرد
اگرچه به قدر ثانیه ای

علیزمان خانمحمدی

امـروز می خـواهـم مـیان عقـل و احسـاسـم

امـروز می خـواهـم مـیان عقـل و احسـاسـم کمی عاقلتـر شـوم
میخـواهـم تـو را و خـاطراتـت را دوبـاره مـرور کنـم
و دور احسـاسات اشتبـاهـم را قلمی قـرمـز بکشـم
از تـو گـریختنو، نبودنو جـدا شـدن از رویـایـت..
شـاید خیـالیسـت واهـی
ولی میخواهـم دلـم را کمی ادب کنـم...
به دنبـال سایهء درختیـم که باد نـوازشـم دهـد
و بـوی خـوش گلهـا آرامم کند
کتـاب عاشقـی دلـم را میخـواهم ببنـدم و یاد و خـاطراتت را رهسپار آب زلالی کنم
که بـرایم گلالـودش کـردی
میخـواهم نفـس کشیـدن را
بـدون تـــو تجـربه کنـم..


رونا فرخ

و تو چون این فاصله را بر می داری

و تو
چون این فاصله را بر می داری
جهان به قدر بنفشه ای
می تابد به من.
و چون به میان برگ ها می رسم
بغل باز کرده
آفتاب


مرضیه رشیدپور