یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا غنچه ی تبسم جانم به لب رسید

تا غنچه ی تبسم جانم به لب رسید
از حسرتش تو گویی که جانم به لب رسید
حس میکنم گهی که نمی‌آرمت به دست
می‌لرزم از توحش این جو نا امید
پایان کار عاشقی گر نارسیدن است
پس عشق را خدا ز برای چه آفرید؟
دستم ازآن زمان به نگارش مزین است
کاین چشم بی هنر به نگاه تو بنگرید
بهر بیان حالم ازین عشق بی امان
باید زبان دیگری از پایه آفرید

فرهاد مهجور