یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آیا تا به حال گل های بهشتی را دیده اید؟

آیا تا به حال گل های بهشتی
را دیده اید؟
آنها در چشمان یک مادر یافت می شوند،
و در نوزادان هنگام خواب،
در دستان یک پدر، هنگام خرید برای خانه،
و بر روی صورت پدربزرگ ها و مادربزرگ ها وقتی که می خندند،
آنها همه جا هستند و

زندگی ما را غنی می سازند
با این حال، حواستان باشد که به هر گلبرگ توجه کنید و آن را گرامی بدارید،
زیرا این گلهای بهشتی همه جا هستند.

فرشته سنگیان

در خویش فرو رفتم و در تار سکوتم

در خویش فرو رفتم و در تار سکوتم
در کوچه، نوازنده ی گیتار سکوتم
پاییز جنون می کشد انگار به بازی
چشمان من و قلب خطاکار سکوتم
آشفته تر از خواب کبوتر شده قلبم
از حسرت و دلواپسی و کار سکوتم
از بس لب خود را به ترنم نگشودم
شایسته ی نامیدن سردار سکوتم
در خویش فرو رفتم و لب غرقه ی تلخند
چون کوچه ی بن بست، گرفتار سکوتم
تا شب، لب خود را به لب پنجره سایید
جان غرق تمنا شد و بیمار سکوتم
چون کوچه ی دلتنگ زمین، گیچم و حیران
ای کاش به مریخ بری بار سکوتم
مانند گل سرخ عطشناک حضورم
تا کی به نگاهت کنی انکار سکوتم
ای کاش کنی شکوه از این طرز نگاهم
آخر من سرمست، پرستار سکوتم

حسین احمدپور

مادرم می گفت

مادرم می گفت
آن سِیلی که دیشب آمده است
پیام آورِ ابرهاست
و ستاره ی صبر را
با خود آورده است


سحرفهامی

پشت ترافیک تمام فکرهایم تنها باران بود

پشت ترافیک تمام فکرهایم تنها باران بود که آرامم میکرد...
نیمی از شب گذشته بود
کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. سکوت عجیبی خیابان را گرفته بود،
طوری که صدای قدم هایم را میشنیدم.
در خیالات خودم بودم، که نگاهم به بن بست کوچه ایی افتاد....
مرد جوانی را دیدم که به دیوار تکیه داده بود
و چترش را جدا از خود گرفته بود
با خودم گفتم: آن مرد این وقت شب آنجا چه میکند؟
چهره اش برایم واضح نبود،کمی ترسیدم
اما معمایی که در ذهنم شکل گرفته بود باید حل میشد.
در تاریکی آن کوچه نمیتوانستم خوب ببینم،
نزدیک تر رفتم خودش خیس باران بود.
ناگهان چراغ یکی از خانه ها روشن شد
با اندک نوری که افتاده بود میشد همه چیز را دید.
کنار دیوار دقیق جایی که آن مرد چترش را گرفته بود
پیرزنی روی کفش هایش خوابیده بود و کت مردانه ایی تنش را پوشیده بود.
سرجایم نشستم، حال عجیبی بود دیگر باران را حس نمیکردم.
به خودم آمدم چند ساعت گذشته بود... هوا رو به روشنایی میرفت..
و هنوز نگاهم به بن بست آن کوچه بود، باران بند آمد
مرد چترش را آرام کنار پیرزن گذاشت
دستی لای موهای خیسش کشید و رفت...
و آن پیر زن هرگز نفهمید که آن شب زیر باران چرا خیس نشده بود؟
میدانی گاهی محبت را همین چراهای بی جواب معنا میدهد.
من آن شب در بن بست آن کوچه خدا را دیدم
و بهشتی به وسعت یک چتر...

سالها میگذرد و من هنوز هم آن تصویر را به خاطر دارم...
امشب هم باران عجیبی ست...
دلم قدم زدن می خواهد، اما اینبار را چتر میبرم
مبادا کسی به امید چتر من زیر باران مانده باشد..

دنیا کیانی

دلیران میدان چرخ کهن

دلیران میدان چرخ کهن
به میدان در اید همه تن به تن
سر دیو ودیوان ز تن بر کنید
که چرخ فلک را به زیر اورید
بغرید چو ببر و چو شیر ژیان
زمین لرزد از هیبت زورتان
یکی را به تیغ و یکی را به تیر
به خاک افکنیدهمچو صیاد پیر
برین دیو دوران بیارید شکست
بداند بود دست بالای دست
چنان کرد رستم به اسفند یار
ببندید همه را به زنجیر خوار
ز گبر و یهود نیست ما را مدد
که هیچند و پوچند و نیستند عدد

نیاسوده ملت ز افکار کین
چنان چون سواره به بالای زین

قاسم بهزادپور

رویای من رد پایی است......

رویای من رد پایی است......

از کوچ پرنده های بی آشیان

جواد خاشعی