یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

روزی دستِ گیجِ ابرها را گرفته!

روزی
دستِ گیجِ ابرها را گرفته!
دور خواهم زد زمین را
سالهاست!

دورم می زند...

فاطمه زینی

قاب عکس کهنه ای بر روی دیوارم، هنوز

قاب عکس کهنه ای بر روی دیوارم، هنوز
خاطراتی تلخ و شیرین در دلم دارم، هنوز

روی لبخندم نشسته گردوخاک روزگار
در غباری از فراموشی گرفتارم، هنوز

آتش فریاد زیر تلّی از خاکسترم
مثل ابری بی هوا با گریه می بارم، هنوز


سال ها بغض صدایم در گلو جا مانده است
نت به نت با من بزن بر سیم گیتارم، هنوز_

دردهای کهنه ام بی عشق عادت می شود
من زنم ..ماهانه غم را روی تکرارم، هنوز

روز با تو بودنِ من از ازل خط خورده بود
نیستی شب تا سحر با اشک بیدارم، هنوز

جَلد چشمان توام، مرگ است بی تو زندگی
در درونم صد کبوتر شوق دیدارم، هنوز

دل به دریا می زنم چون غرق عاشق بودنم
هر قَدَر با دیگری کم، با تو بسیارم، هنوز


نسیم قویدل

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
 خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت 
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
 آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز 
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم 
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی 
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
 *رهی معیری*

هیچوقت در "حال" نیستی...

هیچوقت در "حال"
نیستی...
همیشه،
در "دیروزی " که نیست و
"فردایی" که نیامده ...
به انتظارم.
و هر روز
دلم تنگ می شود
برای :
"خودم"
که گاه....
"تو"
می شود.

پرشنگ صوفی زاده

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود
نم نم و بــانــاز هی دارد  عقب تر می رود!
دست نامریی ِ باد و دسته های تار مو
وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود
می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی
اختیــــار  ایـن  دلــم  از  دست  مــن  درمـی رود
واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند
این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگـــر می رود!
پــا شدی.... انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم
رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود!
ابـروانت مـی شود یــادآور " هشتاد_و_هشت "
چشم هایت باز سمت " فتنه " و شر می رود!
گــر تــو را ای فتنـه ، شیـخ شهر ننمایـد مهار
مثل ایمــــان مــن ، امنیت ز کشـــور می رود!
اهــل نفرین نیستم امـــا خدا لعنت کنــد
آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...

ناصر_عبدالمحمدی