یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم
دل بـه مهـر بـاده نوشـان بسته ایم
جـان بکــوی مـی فـروشـــان داده ایم
در بـه روی خود فــــروشـــان بستـــه ایم
بحـــر طــوفـــان زا دل پــر جـــوش مـــاست
دیـــده از دریـــای جـــوشــــان بستــــه ایم
اشـــک غـــم در دل فــــرو ریــــزیـــم مـــا
راه بــــر سیـــل خروشــــان بسته ایم
بــر نخیـــزد نالــــه ای از مـــــا رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
رهی معیری

همراه خود نسیم صبا می برد مرا

همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا ؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا ...


"رهی معیری"

بیچاره‌ای که چاره طلب می‌کند ز خلق

بیچاره‌ای

که چاره طلب می‌کند ز خلق

دارد امیدِ میوه ز شاخ بُریده‌ای..!

رهی معیری

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

رهی معیری

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
 خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت 
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
 آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز 
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم 
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی 
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
 *رهی معیری*

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است


رهی معیری

آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم...

آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم...

رهی معیری