یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

غم پرده ای شد بر چشم زیبای تن

غم پرده ای شد بر چشم زیبای تن
ناراحتی موج میزد در زیبایی تن
روشن ساختم چشم سوم در ذهن
بر دیده ام در رفت و آمد بود وطن
چه عاملی شد سبب غم هم نوع من
جذر و مد داشت در این دریای جان
بالا و پایین داشت روح در جنگ روان
روح ضربه های تکنیکی خورد از تن

جنگ شد و خون ریخت بر این زمین
دگر نمیشد بازگشت داد عقب زمان
نوشت از این داستان نویسنده رمان
عاشقانه نبود همه چیز اینجا در زمان
عقب گرد انداخت زخم ها بر این تن
سوختیم و ساختیم فقط برای جان

عرفان برقک

ای که این چرخ دو روزی به مراد دل توست

ای که این چرخ دو روزی به مراد دل توست
تو زبالایی و این شهر کجا منزل توست

این همه رنگ و جلایی که فریبش خرردی
همه دون است و همه هیچ کجا قابل توست

ز تمنای تنت دور شو با او منشین
تو جدایی ز تنت وین تن تو قاتل توست

دمی از خویش جدا باش و به خویشت بنگر
که چگونه تن تو غرق خود و غافل توست

تو ز مهمانی دنیای دنی بگذر و بین
که چه شوری و چه حالی به شب محفل توست

سید محمد حسن اسدی

می‌چرخد این سفینه اگر دور افتاب

می‌چرخد این سفینه اگر دور افتاب
چرخیده‌ام به دور تو هر روز با شتاب

حالا که چون زمین به مدار تو بسته‌ام
پس افتاب باش و به تاریکی‌ام بتاب

گفتی که اهل درد به دوزخ نمی‌روند
دردی ببخش تا که نمانم در این عذاب


امشب اگر تو نوح نباشی برای من
تا صبح غرق می‌شود این کشتی خراب

دیروز گفته بود در عشقش فنا شوم  
امروز امر کرده بمانم در اضطراب

یخ کرده‌ام کنار تو ای آبی بزرگ
ای موجِ تیره و سرکش به پیچ و تاب


پیوسته تر بریز برایم زِ آتشت
امشب مخواه جام مرا خالی از شراب

آرزو بزن بیرانوند

باران پاییزی می‌زد به شالیزار

باران پاییزی می‌زد به شالیزار

نزدیک می‌گردید آن لحظه‌ی دیدار

بی چتر می‌گردم از عطر او خیسم

پیراهنش افتاد بر شانه‌ام این بار

شهناز یکتا

من طبیب دل بیمار توام ای یارم....

ای که از خلوت تنهای خود می نالی...
از چه رو از من بیچاره چنین بزاری...

تو بدان ای گل،هر لحظه کنارت باشم...
پس سبب چیست که‌این گونه همش گریانی...

درد خود بر تن من ده که شریکت باشم...
چون نخواهم که ببینم تو چنین بیماری...

من طبیب دل بیمار توام ای یارم....
تو به من گو هر آن غصه که بر تن داری...

بی تو ای گل،نه شمعی نه چراغی خواهم...
چون ندیدم به جهان یار به این زیبای...

سلطان همه ی عمر کنارت باشد...
چون که عشقی که بدل هست بود اللهی...


رسول مجیری

ای کاش ظلمتِ زندگیِ من به سرشود

ای کاش ظلمتِ زندگیِ من به سرشود
ای کاش بعدِ این شبِ تیره سحر شود

روزم به آه گذشت و عمرم تباه شد
ای کاش بگذرد این ایام سر شود

روحم که شرحه‌شرحه شده از زخم روزگار
پس عمر برتر از طلا تا کی هدر شود

دیگر فراری‌ هستم از ای کاش‌های خویش
ای کاش، کاش‌های من دربه‌در شود

من خسته‌ام از این زمانه، خسته از فراق
ای کاش این زمانهء بد زیر و زبر شود

سخت است اینکه بنگری دم بر نیاوری
هرلحظه کاخ امیدت ویرانه‌تر شود


روزی که چشم ببندم زین جهان به شوق،
شاید تحمل غم‌ها آسوده‌تر شود

مریم اقبالیان