یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از همه جاده‌ها عبور کردم

از همه جاده‌ها عبور کردم
جاده های سرد غروب
جاده ای پر از صخره‌ها
اسیر دره‌ها
جاده‌ای که کاملاً غریبه بود !
جاده‌ای در سکوت شب
جاده‌ای اسیر گرما
آفتاب زده بود
جاده های مه زده
اما هیچ کدام
مثل آن جاده نرم
جاده بارانی نبود !


حسن بهبهانی

خبرت هست مرا غمی در ژرفِ خویش بلعیده است؟

خبرت هست مرا غمی در ژرفِ خویش بلعیده است؟

خبرت هست در این اتاقکِ سرد و عبوی،
کنجِ خلوت دلهره ها، من تو را می جویم؟

خبرت هست سیه چشمان تو در قاب عکس،
غنیمت میبرد جان از تنم، هر آن؟

خبرت نیست....
هیچ ندانستی و ندانی،
این منِ بی توست....

آری... این منِ بی توست....

نیلوفر سرتیپی

مردابیست سرد و بی روح حال ما اکنون

مردابیست سرد و بی روح حال ما اکنون
پرندگان پرواز را از یاد برده اند
شکارچی به انتظار
که بال بگشایند
و عقابها در دام نشسته اند به امید رهایی
برای آزادی سرودن خواندن نوشتن
گوشه چشمی به آسمان داشتن
حتی خواب پرگشودن جرم است
صیاد خیال باران را در باد می شوید
که تهی شود از هوس رهایی
و جدایی قوهای عاشق نیکیست
تاریکی شب سیاه بی ماه روی تو نعره های مستانه می زند
دوستان هم دیگر نعل وارونه می زنند
بس که فضا تنگ و شوم است


سیدمحسن مرتضوی

حرف پاییز که باشد، همه دردمندند،

حرف پاییز که باشد، همه دردمندند،
پاییز به تنهایی، خود تمامیت یک اندوه انکار ناپذیر است،
گویی که دنیا نقاب سرورش را در این فصل برداشته
و
سرخ کرده های صورتش با سیلی، در بهار را بی وقفه می بارد....
و
بوی خاک باران خورده اش هر رهگذر را به دمی بس عمیق وا میدارد....

اینک غم پیراهنی تازه برتن کرده. گستاخانه نامتحمل ترین عاشقان را به بند جدایی میکشد....
مثل اینکه، باز برایمان خواب دیده است، کاش خدا،،، جایی پنهانمان میکرد....

شاید روزی امد که پاییز، پاییز نبود... جوانه
زد
سبز شد
و بی رنگ و رو بر زمین نریخت....
شاید روزی پاییز گریه هایش را پس گرفت...

نیلوفر سرتیپی

این آفتاب سرخ است یا رنگ چشم خونین؟

این آفتاب سرخ است یا رنگ چشم خونین؟
این بارش بهار است دلتنگ چشم خونین؟
در جوششی مداوم،بر سرخوشی فزاید
پیمانه ی بلور یکرنگ چشم خونین
در سادگی نگنجد، این همنوازی ما
تا پلک می نوازد، آهنگ چشم خونین
دیدار آفتاب است، شوق دل نهیفم
همراه با نگاه گلرنگ چشم خونین
میدان عنقریبی آماده ی نبرد است
با مردم میان و با هنگ چشم خونین
هستند کل گُردان در انتظار رویت
سرباز و فرمانده و سرهنگ چشم خونین
سالی دگر گذشت و مهری نبود هرگز
دایم سعید باشد ، در چنگ چشم خونین
روشن بود سرای روشن ز نیکنامان
ای جانتان جدا از،نیرنگ چشم خونین


سعید آریا

با تو ای عشق حیرت انگیز است

با تو ای عشق حیرت انگیز است
در خطرناک زندگی کردن

مثل یک لاکپشتِ وارونه
بر سرِ لاک زندگی کردن

زیر باران و گریه ی آبان
خیس و نمناک زندگی کردن

کوله باری همیشه آماده
در سفرناک زندگی کردن

بر سر دار تاب ها خوردن
با اسفناک زندگی کردن

مثل ماهی بریده از دریا
وسط خاک زندگی کردن

شاعری با وجودِ تو، یعنی
شاد و غمناک زندگی کردن


محمد حسین ناطقی

دل به دار آویختم،سازم پاره شد

دل به دار آویختم،سازم پاره شد
نفس از نو برآمد دمی ولوله شد
هوش رفته بازگشت،دلم فرزانه شد
رویای به گل نشسته سیر از دردانه شد
چه غمی بود،چه شوری که ناگه کینه شد
آن سیه چشم فریبا چه عجیب بیگانه شد
چه غزل ها کیمیا گفت،یک دم کهنه شد
روزگاری سوخت در تب، شبی فهمیده شد

کیمیا ابراهیمی