یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تمام دلخوشی هایم به پای آه می سوزد

تمام دلخوشی هایم به پای آه می سوزد
گهی با صبر بسیار و گهی ناگاه می سوزد
میان برکه ای قویی،غمین آواز می خواند
پلنگی در شب تاری، به پای ماه می سوزد
شکار کفتر چاهی چنان باشد که همراهش
کبوتر بچه ای تشنه ، درون چاه می سوزد
نمیدانم چرا اینجا،عزیمت کرده همدردی
که دلهای زیادی را ،سری خودخواه می سوزد
زدم گویا به انباری، که باشد کاه محصولش
و با کوچکترین ایما، تمام کاه می سوزد
بیا بگذر از این دیر و ،سرای بچه روباهان
که از غریدن شیران، تن روباه می سوزد
لب از برانی سوزن، وجود از گفته‌ ی مردم
و دفترهای شعر ما،گه و بیگاه می سوزد
سرودی می‌رود امشب، زنای خونفشان دل
که حتی سینه ی ما را در این دی ماه می سوزد
سعید از آخرین مطلب ،مهیا کرده ای غم را
که شادی های کوتاه و ، همین تنخواه می سوزد


سعید آریا

این خون دیده ما حرف آخر است

این خون دیده ما حرف آخر است
اشکی چکیده به پهنای دفتر است
فکر و خیال من اینجا به‌ هر طریق
پرواز خسته ی بال کبوتر است
تیغی کشیده ز انبوه واژه هاست
مرغی تپیده به خون و به پیکر است
بر ساز و سیم سه تار شکسته ام
زخمی که می زنم اینجا ز خود در است
با هر زبان و روش گریه کرده ام
افسار گریه به دستان باور است
شب می رود که مرا وا کند ز خود
بغض گلو چه کنم همدم سر است
سازم شکسته و من گوشه می زنم
سازی که خاطره ی آه پیکر است
اینجا عنان گلو را بریده اند
فریاد خسته کنون لای خنجر است
اشکی نشسته لب دیده های ما
دیگر همیشه و بر چهره زیور است
پای سعید رفته دگر از گلیم خود
پیش مذاق شما رد و کافر است


سعید آریا

سکوی لب ما همه خفته است زمانی

سکوی لب ما همه خفته است زمانی
دست از همه جا دور شد از لقمه ی نانی
تا خنده زند خیمه به پهنای وجودی
مشتی بنشیند ز سراپا به دهانی
اینجا کمر ما نشکیبد ز تألم
از درد ستم سوز کشد هر استخوانی
دندان مرا از شرر کینه کشیدند
نا مانده دگر در سر من روح و روانی
بر چهره همین زردی رخ ختم کلام است
بر سینه همین را که بود سنگ گرانی
این اسکلت تحت تحرک به چه ماند؟
آن را که ندارد نفس عجز و فغانی
در راه تصور نبود در نظر ما
جز نقش پراکنده ی بازویی و رانی
این چیست به جز هاله ی خالی شده ی من
جسمی که وزد بی وزش باد وزانی
آری همه را دست زمان برده‌ به‌ یغما
آن کودکی و خامی ایام جوانی
این کشمکش قلب سعید است و جانش
آن را که توان نیست برآرد به زبانی


سعید آریا

با قاصدک از حوصله ی باد مگویید

با قاصدک از حوصله ی باد مگویید
از محکمی لحظه ی فریاد مگویید
در جاده ی زندگی تب زده ی ما
گفتند،شما گفته‌ ی مازاد مگویید
ما ناشنواییم و کمی گنگ ،شما هم
با ناشنوا قصه ی ارشاد مگویید
تحریک شدیم از نفس‌ و مکر مداوم
اینگونه سخن در پی افراد مگویید
جز راه عزا نیست درین جاده دیگر
از پنجره ی بسته ز اعیاد مگویید
شیخ از نفس ماست که بر ملک فزاید
در مذبحه از رِقَتِ صیاد مگویید
در نامه ی بهمن که بود سوز مهیا
از گرمی تیر و شب مرداد مگویید
کشتند و دگر نیست کسی همنفس ما
با کشته دگر از هم و همزاد مگویید
باری چو نخواهید شود هجر فراگیر
در غلغله از پنجه ی بیداد مگویید
احساس سعید است که قد می کشد امروز
بس کرده ز حامی و ز امداد مگویید


سعید آریا

این آفتاب سرخ است یا رنگ چشم خونین؟

این آفتاب سرخ است یا رنگ چشم خونین؟
این بارش بهار است دلتنگ چشم خونین؟
در جوششی مداوم،بر سرخوشی فزاید
پیمانه ی بلور یکرنگ چشم خونین
در سادگی نگنجد، این همنوازی ما
تا پلک می نوازد، آهنگ چشم خونین
دیدار آفتاب است، شوق دل نهیفم
همراه با نگاه گلرنگ چشم خونین
میدان عنقریبی آماده ی نبرد است
با مردم میان و با هنگ چشم خونین
هستند کل گُردان در انتظار رویت
سرباز و فرمانده و سرهنگ چشم خونین
سالی دگر گذشت و مهری نبود هرگز
دایم سعید باشد ، در چنگ چشم خونین
روشن بود سرای روشن ز نیکنامان
ای جانتان جدا از،نیرنگ چشم خونین


سعید آریا

شهریوری بر آمد

شهریوری بر آمد
از پهنه‌های میعاد
بعد از افول گرما
بعد از سقوط مرداد
دیگر در انتظار است
دیوار کوچه‌ ی ما
تا شعر شاعری را
از بر کند چو فریاد

سعید آریا

باشه باشه کار خوبی میکنی اخمو شدی

باشه باشه کار خوبی میکنی اخمو شدی
هی هی از من قهر کرده بد دل و قهرو شدی
شانه شانه تا تو را دیدم کنار دیگری
گوشه گوشه میجوم ناخن که مال او شدی
فکر اینکه بعد من بهتر شود حال دلت
خوب خوبم می کند در سینه ام دارو شدی
پرده‌ ای در خانه‌ ی ما نیست تا پنهان کند
فتنه فتنه آنکه پیشم یاغی و پررو شدی
در تنم چیزی نمانده، ظاهرآ نوشیده ای

قطره‌ قطره خون من را زامبی و زالو شدی
این که فکر دیگری غیر از تو در من مانده است
تکه تکه از سرت بیرون نما شکو شدی
روز و شبهای بلندی رفته از کردار تو
صحنه صحنه پیش رویم بگذرد بدخو شدی
ای سعید از پرده داری هیچکس رسوا نشد
هرچه هرچه می‌شود یادت بماند هو شدی

سعید آریا

اینجا همه‌ی پنجره ها رو به فنا رفت

اینجا همه‌ی پنجره ها رو به فنا رفت
تاثیر دعا کم شد و با شعله ی ها رفت
میدان موقت‌ شده‌ اندازه ی ایمان
گویا که‌ نفسهای مریدان شفا رفت
گردیده سکوت‌ از همه جا محو تردد
با دل شدگان مرتبه ی لطف دعا رفت
گفتند که مردان خدا مخلص خلقند
خلق از همه سو از شرر مرد خدا رفت
تا کی سخن از مرتبت مدرک انسان؟
جایی که در آن زندگی و صلح و صفا رفت
سوز سخن و قصه ی پیران قدیمی
از دل چه بگویم؟ که‌ صفا رفت و جلا رفت
ما مانده ی خاموشی عهد قدماییم
سرهای عزیزان وطن تا به قفا رفت
عیب همه گیریم و به هر مسئله واقف
اینگونه خیال از گذر و راه خطا رفت
از حنجره ی خسته‌ ی فرسوده طراوت
وز دایره ی شرحه دگر صوت و صدا رفت
شاهی که به درگاه خراج است موذن
تا بارگه و کنگره‌ ی کوی گدا رفت
فریاد سعید است که با خوشه ی خورشید
پیوسته ز پهنای فلک بهر ثنا رفت


سعید آریا