یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من آن پروانه ی مستم ز رنگ قرمز آتش

من آن پروانه ی مستم ز رنگ قرمز آتش
که از لای چراغ شب بجویم منفذ آتش
به دریای خیال خود شناور گشته ام دیگر
ودر معنای این دریا دلم در معرض آتش
تمنایی نمی‌گیرد تلاش مرکز مجمع
خیابانی پر از خونست و اشکی مرکز آتش
لباس لطف خاکستر آگر همپای خاک آید
نهیب و شعله می خیزد ز سوز جانپز آتش
من اینجا در ته دالان خود افتاده و گیجم

نشسته شاید از گنگی بروی ماخذ آتش
چو شعر صامتی باشد دگر چشم سعید امشب
سکوتی شعله می‌گیرد ز نای کاغذ آتش

سعید آریا

کرده ز نیرنگ مرا گیج و مات

کرده ز نیرنگ مرا گیج و مات
دلبری از خطه و بوم هرات
سرو خرامیده ی دلداده کش
آمده رو کرده تمام صفات
من که خودم کشته و دیوانه ام
از چه فرستاده برایم ممات؟
عادت ما در عطش شوره زار
خشکی پیوسته و مرگ قنات
مذبحه ی روح من و جان من
خوردن و نوشیدن جام نبات
هر چه کند ظلم بود بر دلم
حامی اجزای جفایش بنات
تا که نیابد اثری از سعید
پای لب دجله و رود فرات

+++
این‌همه عمر است خزان در بهار
این‌همه ظلم است ز دست قضات

سعید آریا

شاعری؟ پنجه به دیوار کشیدن دارد

شاعری؟ پنجه به دیوار کشیدن دارد
صورت و خدشه ببینید که دیدن دارد
در خیالش, حرکاتی است مصور تا مسخ
و طنابی که بر آن چانه لمیدن دارد
سینه ای سوخته از آفت افراد بشر
با زوالی که ورا عزم کشیدن دارد
راستی در سر بازار ادب انسان را
نخریدند که این واژه خریدن دارد؟
داستانی است میان دل و شاعر که فقط
دل سر بستن پیمان و بریدن دارد
این سخنها که به لفافه عجین کرد سعید
آتشی گشته, بر آن شوق جهیدن دارد


سعید آریا

گویا نهالی در خیالم سبز گردید

گویا نهالی در خیالم سبز گردید
در خاطرم دیگر زمستان رفت و شد عید
با اوج سرمای زمستان سیه کار
پروانه ای افتاده‌ در دنبال خورشید
در کوچه های شهر ما احساس گرمی
پر می کشد خالی ز وحشتها و تردید
حقا که دست نامرادی ناپدید است
نقبی زده در قلب خلق و خانه امید
مبهوتم از آن مادر و آن حسرتی که
لبهای خونین عزیزش را نبوسید
جمعی اسیر واژه ها ی سرنوشتند
جمعی گریبان در اصول ناب توحید
دیگر دودل بودن ندارد پایگاهی
باید که با بیگانگان پیوسته جنگید
درس سعید از ابتدا دیوانگی بود
بر چهره ی دیوانه اش دیوانه خندید


سعید آریا