یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دیگر ته زانوی من اینجا نفسی نیست

دیگر ته زانوی من اینجا نفسی نیست
دیگر نفسی نیست که دل را هوسی نیست
این قصه درست است که در عالم پیری
دور و برمان خالی و آواز کسی نیست
در لحظه ی پرپر زدن پلک‌ در این جا
حتی شبحی از طیران مگسی نیست
اطراف تن غمزده و دلزده ی من
جز خنده ی منقوش و نگاه عبسی نیست
اینک همه را در ته دل بغض نمودم
زیرا که مرا جز دل خود تیررسی نیست
گرما زده از فاجعه ی سوختن مهر
در راه ادب محتسب و بازرسی نیست
منقوش چه شد اینهمه سرمایه ی مردم؟
کز شاخ گل سرخ دگر خار و خسی نیست
خوب است که از سینه ی خود کینه درآریم
تاآلوده نگردیده و تا باز پسی نیست
فریاد سعید است‌ که‌ گردیده لبالب
در دایره دیگر شرفات جرسی نیست

سعید آریا

ای گل بنشین بر سر گلدان دل من

ای گل بنشین بر سر گلدان دل من
تا کم کنی از لحظه ی بحران دل من
اینها همه از خستگی بی حد و حصر است
چشمک زدن و عشوه ی شیطان دل من
له شد همه ی گریه ی تاول زده ی عشق
زیر تبر و پهنه ی سندان دل من
یک لحظه ببین رونق بازارچه را و
بازار کساد دم دکان دل من

پرواز طراوت کن و احساس مسرت
ای دختر مستانه ی گیلان دل من
محبوس فراوان بود و صید مهیا
در پنجره ی بسته ی دالان دل من
دریای وفا باشد و الله محبت
فرمانده ی خوش‌چهره و خاقان دل من
دانی چه کند دامنه ی ناز تو با من؟
بر کندن شالوده و بنیان دل من
پر گشته به آفاق و در و دشت فراوان
اسرار پریشانی و عریان دل من
در سینه ی مردم به گمانم که به زودی
پایان نپذیرد تب بهتان دل من
عاشق شدن و سوختن و وهم مداوم
این است ولی قصه ی تاوان دل من
پروانه پرید از گذر باغ ولیکن
زخمی شده بالش ز گلستان دل من
خونابه روان گشته و تأثیر تضرع
تر شد همه جا از نم باران دل من
احساس بدی نیست که در فصل بهاران
دنبال سعید است فراخوان دل من

سعید آریا

چشمم دو سه روزی به سرش خواب ندارد

چشمم دو سه روزی به سرش خواب ندارد
در دشت عجیبی است که مهتاب ندارد
این مزرع ماتم زده را نیک نظر کن
یک نقطه ی نور از تن شبتاب ندارد
دیدم که عروس وطن از غصه ی داماد
آتش به دل و سرمه و سرخاب ندارد
امروزه سر کودک من رسم نگیرد
تا سینه دگر سنت و آداب ندارد

محتاج کمی سرزنش از سمت مرادیم
چون خیمه دگر باعث و نصاب ندارد
پایان اراجیف وقیحانه ی شیخ است
حتی سخن از جعفر کذاب ندارد
از خواهش این سینه چه دارم که بگویم؟
کافر شده و عاصی و اعصاب ندارد
میخانه تماماً شده خالی ز مریدان
یا مسجد نو قبله و محراب ندارد
آشوب دل ما شده آغاز حقیقت
روشن که شود مسئله ارعاب ندارد
صیاد سعید است سخنهای پریشان
این مرغ تلف گشته که قصاب ندارد

سعید آریا

سردسته ی این مزرعه گویا که کلاغ است

سردسته ی این مزرعه گویا که کلاغ است
سرمنزل زاغان و کلاغان ته باغ است
حالا که دل ما شده بازیچه ی آنها
پایان رجز خوانی و پایان دماغ است
در قسمت انجام شب و حاصل کردار
بازیچه تمام است و کنون وقت سراغ است
هر جا که نفس رفته نشانی ز غراب و
هر نغمه ی بلبل ردی از قصه ی داغ است
این گریه تواتر نکند تا دم درگاه

چون بانگ و بلند گو ز گلوگاه الاغ است
فانوس مرا تا دم آخر بتکانید
کاین اول پردازش و این شعله چراغ است
احساس بهشتی شدنی نیست در این باغ
تا مدخل پردیس در خانه ی زاغ است
شاید که سعید از همه سو رانده شد اما
فرمانده من قلب من و بطن جناغ است

سعید آریا

ما را به دو صد مرحله بردند به یغما

ما را به دو صد مرحله بردند به یغما
اعداد چنین مرحله ها رو به زیاد است
تب داشتن خوشه ی خورشید عجب نیست
چون سایه برای تن پروانه ضماد است
در طول بیابان ستم باد هویداست
در عرض بدن قصه ولی نخوت و باد است
میدان ادب گرز تکبر نپذیرد
پایان هنر اول احیای عناد است
انشای ادیبانه دگر سیطره گردید
این سینه و احساس کنون کوی جهاد است
ساغر متعفن شده از سستی انگور
بازار خماری به جهان رو به کساد است
محو همه حالات تو از اول بزمم
امروز مرا عاقبت و روز معاد است
دلگیر کسی نیست سعید از نگرانی
درگیر شعار سرزمین مرده باد است


سعید آریا

خون میان چشمم باشد تو را علامت

خون میان چشمم باشد تو را علامت
ای معنی طلوع و ای انتهای قامت
رخسار لاله گون را پر داده ای به هر سو
در هاله ی توهم خوش کرده ای اقامت
پیدایش جنونم گویا طلیعه گشت و
آسایش خیالم بر مسلک وخامت
رنگی دگر نمانده بر چهره ی پریشم
بردی تمام جانم با خنجر حجامت
دیوانگی همین که در گریه خنده کردن
پیوسته میتراشی بر چهره ام علامت
دانی که رستخیزم باشد حضور و لطفت؟
ای روز محشر من ای مظهر قیامت
در فتح قله ی دل افسونگر سعیدی
ای فاتح مکرر معنای استقامت...

سعید آریا

مترادف دل من شده خون داغداران

مترادف دل من شده خون داغداران
که ورای هر ثنایی عطش گناه دارم
به ستیزگی نگنجم که تکلف عمیقی
به درون سرزمین و سر سربه راه دارم
چه مسیر ناخوشی را شده ام سلوک مطلق
چه تفکر منیری زتبار ماه دارم
سر نا مرید من خم نشود ز خدعه شیخا
که تردد و گمانی من از این پناه دارم

همه ی سوال و جهدم که چگونه فاش باشم
و چرا درون قلبم همه روزه آه دارم
متساوی گمانم شده لعبت زمانه
و ز نحوه ی قمارش چه‌ بسی گواه دارم
چه امانتی سپردی که جنون تعهدم شد
چه درایتی نمودی که دلی تباه دارم
همه جا سر ارادت شده درگه تعالی
و درین هوای بحران هوس پگاه دارم
همه ی خیال و فرضم شده داستان گنگی
که جراحتی مداوم ز عناد شاه دارم
اثرات عالی تب شده هاله ی وجودم
که گمان و اعتمادی به سعید و راه دارم

سعید آریا

گمانم که طوفان وزیدن گرفت

گمانم که طوفان وزیدن گرفت
و گلهای جان را به چیدن گرفت
در این واپسین شعله ی بی بدیل
سپه را سپهبد به دیدن گرفت
به صد واژه دشتی پر از لاله‌هاست
که مٱوای خون را چکیدن گرفت
هدر می‌رود هر دل پر امید
چو باد خزانش وزیدن گرفت
و آدم فروشی شده باب شهر
که دندان لبم را گزیدن گرفت
بنای وجودم طریق و دلیل
خسی در خیالم خلیدن گرفت
تعجب نمودم ز کبر بشر
چه روحی به جانش دمیدن گرفت
از این گفت و گو گشته حیران سعید
که در نوجوانی خمیدن گرفت

سعید آریا