یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سکوی لب ما همه خفته است زمانی

سکوی لب ما همه خفته است زمانی
دست از همه جا دور شد از لقمه ی نانی
تا خنده زند خیمه به پهنای وجودی
مشتی بنشیند ز سراپا به دهانی
اینجا کمر ما نشکیبد ز تألم
از درد ستم سوز کشد هر استخوانی
دندان مرا از شرر کینه کشیدند
نا مانده دگر در سر من روح و روانی
بر چهره همین زردی رخ ختم کلام است
بر سینه همین را که بود سنگ گرانی
این اسکلت تحت تحرک به چه ماند؟
آن را که ندارد نفس عجز و فغانی
در راه تصور نبود در نظر ما
جز نقش پراکنده ی بازویی و رانی
این چیست به جز هاله ی خالی شده ی من
جسمی که وزد بی وزش باد وزانی
آری همه را دست زمان برده‌ به‌ یغما
آن کودکی و خامی ایام جوانی
این کشمکش قلب سعید است و جانش
آن را که توان نیست برآرد به زبانی


سعید آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد