یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در زیـر دست و پای شهر بی تفاوت ها

در زیـر دست و پای شهر بی  تفاوت ها
گم کرده است این نسل، رویای قشنگش را

هر وقت آمد از مسیر رفته برگردد
تردید کرد و داد تاوانِ درنگش را

آمد سراغی از کبوتر ها بگیرد، دید
دارد یکی پُر می کند اینجا تفنگش را


با شعر و انگیزه رهایی بر نمی گردد
باید بپوشد بار دیگر رخت جنگش را

نسلی که عمرش رفته و با حوصله دارد
چک می کند تاریخِ تولید فشنگش را

بر شیشه های عمر دیو و دد نشاند باز
یک روز خشم انقلابی وار سنگش را

با موجِ آخر از تنِ شن های این ساحل
باید به دریا بازگرداند نهنگش را

هر چند این باغ از کلاغ و جغد لبریزست
یک روز پیدا می کند سبزیِ رنگش را

محمدحسین ناطقی

پس بزن نقابت را

پس بزن نقابت را
خوب می شناسم آن،
چشم ناسپاست را
سنگ دیگری بردار،
جمع کن حواست را
من که بی سپر هستم

زنده بر سر دارم
بی شمار و بسیارم
باشما برادرها
از گلوله لبریز و
از ستاره سرشارم
زاده ی خطر هستم


محمد حسین ناطقی

قهرمانی شدم از هوش و نفس افتاده

قهرمانی شدم از هوش و نفس افتاده
وسط معرکه ی عشق تو پس افتاده

مرغ زیرک نشدم، تاب ندارم هرگز
بی تحمل شده در کنج قفس افتاده

عشق را با تب دستان تو می سنجیدم
دانه بر چیده و در دام هوس افتاده


تهِ آئینه کسی دل به پریدن می داد
در قفس اوج گرفته، و سپس افتاده

فکر کردم به هوایت پر و بالی بزنم
توی جولانگه سیمرغ مگس افتاده

محمدحسین ناطقی

من که هم پای شما تا قله ها راه آمدم

من که هم پای شما تا قله ها راه آمدم
کوه را در کوله ام کردید و کوتاه امدم

من به دنبال خودم پس کوچه ها را گشته ام
گم شدم از بس که با این سایه ها راه آمدم


تشنه بودم آمدم یک جرعه آب برکه را ...
یک نفر می گفت بهر دیدن ماه آمدم

از بدیِ حادثه اینجا پناه آورده ام
فکر کردی از برای حشمت و جاه آمدم

نابرادرهای من همواره پشتم بوده اند
همرهی کردند تا من بر لب چاه امدم

از نیستانم جدا افتاده ام این روزها
در فریبستانتان با حسرت و آه آمدم

محمد حسین ناطقی

ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت

ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
دارم تو را به دست خدا می سپارمت

ممنونم از تویی که فقط مانده ای برام
تنهایی عزیز به جان می فشارمت

پیوندمان جوانه زد اما میان برف
می خواستم درون وجودم بکارمت


من با قطارِ بی تو، از این شهر می روم
با یک بغل خاطره جا می گذارمت

زردم ولی هنوز امیدم به ریشه هاست
یک روز می رسم و تو را می بهارمت

محمدحسین ناطقی

یکی شبیه تو باید که شاعرش باشم

یکی شبیه تو باید که شاعرش باشم
و کاشکی بتوانم معاصرش باشم

یکی شبیه تو باید خدای من باشد
و من پِیَمبر در حالِ حاضرش باشم

یکی که شعر بفهمد بلور چشمانش
که مطلع غزل و حرف آخرش باشم


یکی شبیه تو باشد کنار لبخندم ..
دلیل دلخوشی و امنِ خاطرش باشم

جوان شوم‌ بسرایم‌ برای تنهائیش
خدا کند بپذیرد مجاورش باشم

محمدحسین ناطقی

به بهاری که خزان دیده چه امیدی هست

به بهاری که خزان دیده چه امیدی هست
به گل خشک و پلاسیده چه امیدی هست
به شما مردم بی‌دردِ گرامی و عزیز
بی دل و بی نفس و ایده، چه امیدی هست


محمدحسین ناطقی

پناه بر غزل از فتنه خیزِ چشمانت

پناه بر غزل از فتنه خیزِ چشمانت
که در تبانی یغماگری پاییز است

دو برکه ی متلاطم دو جنگل مواج
که در نهایتِ طغیانگری غزل خیز است

از آن دو فتنه ی جادو نمی توان دل کند
که با تمامی احساس من گلاویز است

شبیه شعر سپیدی فراتر از متنی
که از تراوش ایماژ و واژه لبریزست

تو فارقی و فراق مرا نمی دانی
چقدر قونیه در انتظار تبریز است


به عصر دلزده ی جمعه های پاییزی
قسم که بی تو جهان حالتی غم انگیزست

محمد حسین ناطقی