یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آن نگاه طول و درازم لب های شیرینت را از دوربخورد

آن نگاه طول و درازم لب های شیرینت را از دوربخورد
لنگ ظهر لرزه به تنم افتاد و قلبت سرد شد
این همه فاصله که از دور برهر دوی ما می رسید
همه چبز بی سر صدا بین ما به اتمام نرسید
با نگاه خورشید نیمی از نقش جهان زین بابت پُرنور گشت
گرچه نور خورشید نیمی از خاور رو روشن نما می کرد
در واپسین روز دلم با نگاه شادو شیرین با سر و پا می دوید

با عشق سوی نور اهورای مزدا ی تو

منوچهر فتیان پور

کو شیدم حس کنم بوی تو را

کو شیدم حس کنم بوی تو را
بانفس های درونم بوسه بارانت کنم
قلبم از جا کنده شد
اما تو حاضر نشدی
در اولین ردیف ها عشق جا برات رزو کنم
وقتی دلم شکست
اشک دردیدگانم بسیارجمع شد
تازه فهمیدم نگرانم
آنکه لحظه ها در فکر می رود
منم نه تو


منوچهر فتیان پور

موضوع بین من و تو را همه فهمیدن

موضوع بین من و تو را همه فهمیدن
می دانند تو مرا دوست داری
منم در شک وتردید دوست داشتن ماندم
اگر دوستت ندارم
چرا فراموشت نکردم
چرا در اندیشه با تو بودن هستم
چرا دوست ندارم از تو جدا شم
یقیناً
دردمان یکی است درمانمان هم نیز
یا که نه افکارمان شبیه به هم است
شایدم بیش از حد به تو اعتماد و اطمینان دارم
بی آن که من بخواهم بر زبان آرم عشقم تویی
تو دوست داری با من باشی
آن وقت چرا؟
چونکه من تورا مثه هرعاشقی دوست دارم
پس بیا از این عمر لذت ببریم
فقط دست از سر آژیر خطر بردار
با ساز دهن هر چه می خواهی به نواز فریاد بزن
بی تو می میرم بیا

منوچهر فتیان پور

. کاش نمی گفتی برمی گردم

گفتی وقتی نیستم نفس عمیق بکش تا برگردم
این قدر کشیدم انگار غیر قانونی بود
بیدار بودم ترمز کشیدم نه ایستاد
عاقبت خبری از برگشت تو نشد که نشد
حالا که بیداریم از دست رفت گریه نکن چون کسی نیست
آرومت کنه ...
.
.
کاش نمی گفتی برمی گردم
انتظار م بیشتر از این نبود
دق کردم...


منوچهر فتیان پور

هیچکس باور نکرد

هیچکس باور نکرد
آن بهار عاشقی که هر روز مهر ب غ ل می زد
از دلتنگی عاشق مهرشده بود
تنها ماند
سرمایی نشد
آتش دل اش فوران شد
تا بیش ازین سرزنده بماند

منوچهر فتیان پور

دیواری کوتاه تر از ما ندیدند

دیواری کوتاه تر از ما ندیدند
غارت کردن جیب مان
دوربین فلاش بزد
شهر بی آجادان نبود
وجدان به قهر رفت
جیب مان را کسی ندوخت


منوچهر فتیان پور

بگذار ازین کوچه وشهر که رفتم بُگذار برو

بگذار ازین کوچه وشهر که رفتم بُگذار برو
هر روز نقطه بگذار سرخط پی دلدار برو

گر زین کوچه که رد شی دل آزار شدی
حا ل دلم نه پرس پی دیدار بی تکرار برو

بگذار به گریه ام زین عشق و تلخ کامی روز
پای عشق ببند بی پیغام به اصرار برو

گر امشبی در پُشت کوچه آرام بد کام شدی
قاصد بفرست و بی شام پی اطراد طیار برو

گر رفتم توهم زدی به غریبی اشکت جاری شد
بد نام نشدم بی نام بیا با کوله ی قهار برو

شاید بازار دلت بی عشق فردا تعطیل شود
سرپوش بنه بی دعوت تا ته ره هموار برو

چون خاک برِیختی به سرم بی مکتب نان شدی
با پنبه نبر جگرم با دهدار پی کار تا ته پیکار برو

منوچهر فتیان پور

آنچه می خواهم می نویسم

آنچه می خواهم می نویسم
خاطره ایی ازدیدنی های کوتاه
اول اینکه گرعشق است که هردو ما باهم همسفر شده ایم
دوم اینکه لب تشنه ات سیراب شد
حالا شرح حال بده لبت خندان موافق اولی هستی یا هر دو
می خواهم خاطره را در برگی از زندگی تو ثبت کنم
هنگام خندیدن هرکسی نشمارد دندان های تورا
یادم کن بهارگراینچنین است


منوچهر فتیان پور