یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ما دل شکستگانیم دور از دیار و جانان

ما دل شکستگانیم دور از دیار و جانان
باز آی که تازه گردد دیدار آشنا را
ستاره نیست نمایان در آسمان سینه
شاید قحط باشد در این زمان وفا را
بر موج غم نشسته در بحر نامرادی
منت به ما خدا را گرداندز سر قضا را
آتش پدید زهجران ،سوزاند کعبه دل
رنگ رخان بشکست بازار کهربا را
یارا عنایتی کن از فرقتت رهانم
شام سیاه ما هم بامدادشود هوا را
حافظ تفالت گوی تقدیر بیقراران
بر گیرد از دل اندوه وغصه ها را

عبدالمجید پرهیز کار

یک شب که ماه پنهان ز دیده بود

یک شب که ماه پنهان ز دیده بود
اشکم نهان به چشم هر پدیده بود
از آسمان بر زمین ستاره می نشست
فرود هر ستاره به چشمم جدیده بود
سهم من اما در آن شب خیال انگیز
شهاب بود وسنگ بر پای پیاده بود


عبدالمجید پرهیز کار

خاری خلیده بدل و بیرون نمی شود

خاری خلیده بدل و بیرون نمی شود
بر عهد شده ام با او مجنون نمی شود
اشک حلقه برچشم روانه شدچو سیل
جانان من به سان او جیحون نمی شود
از رنج غریبی دیده بر درب دوخته ایم
برپاشته در نچرخید کس عیون نمی شود
باغی که نیست باغبانش وآب ودانه ای
مرغزار رشد و نمو کند گلستون نمی شود
گفتند به خار بالا منشین بر دیوار باغکی
بالا نشین نه ای چو گل وهمگون نمی شود
گر همنشین شدی باگل حرمت بدار بقدر
به پیرایه نیست و به فرمون نمی شود


عبدالمجید پرهیز کار

تا شدم آزاد ز بند دو جهان دلشادم

تا شدم آزاد ز بند دو جهان دلشادم
آمد انفاس روح القدس بر امدادم

نقطه ای بودم بر دایره پرگار وجود
آتش طور بیفتاد به جانم ورسید بر دادم

گِلم از روز نخست آغشته نمودند به مهر
دور فلکم معنی آن کرد چنین که ناشادم


آدمی بر هوسش کرد هبوط از رضوان برین
کی پدر داشت مراو را جدا از بنیادم

ساکن خرابات مغان بودم بر بام زمان
مجمع عشق آورد مرا بر خانه دل و کرد آبادم

آهی آهسته بخوان بحر طویل شوردگیت
نشنوند مرغان ملکوت و دهند بر بادم

عبدالمجید پرهیز کار

از ما گذشت جانان التفات به مجنون دگر کنید

از ما گذشت جانان التفات به مجنون دگر کنید
شعرم ندارد طراوت ومستی رو به میگون دگر کنید
آرش کمان شکسته تیری ندارد به تر کشش
تیر انداز دگر بباید و نظر به تیر وکمون دگر کنید
اشکی نمانده به چشم برای رویش گل های انتظار
فکری برای آتش وبجای اشک همگون دگر کنید
آهی تمام می شود افسانه سراب عمر
راهی دگر زنید به دل و افسون دگر کنید


عبدالمجید پرهیز کار

از ره لطف عنایتی بنما گاهی

از ره لطف عنایتی بنما گاهی
با گوشه چشمی بزدای از دل ما آهی
یک دست نهم به دیده منٌت از تو
با دست دگر گیرم از آسمان ها ماهی
آرام نهم سر بر آستانت با شوق
بیرون کنم از دل غم شبانگاهی


عبدالمجید پرهیز کار

او بود که مرا از غم ایام رها کرد

او بود که مرا از غم ایام رها کرد
با روح مسیحائی خود قفل از کام جدا کرد
شب های من همر ه ایام بلا بود
دیوانه مرا دید که شامم به نوا کرد

عبدالمجید پرهیز کار

تا که آتش در نیستان میدمید

تا که آتش در نیستان میدمید
نی به نی را این سخن آمد پدید

از چه نار مقدس افتد بر جان مدام
گاه ببریده یا سوختن مارا مستدام


یا که تقدیر نام ما با نار ها بنهاده
میگدازد فرق بین خشک وتر ننهاده

هر کجا داغ جدائی افتد بر سینه ای
نام نی را می نمایدبر دل سوخته ای

پاسخش گفت نای در حال سوختن
جان ما از ازل با نوا بود وسوختن

ما ندای بی نوائی داده ایم
آتش پنهان دل ها رها ئی داده ایم

چون که می نمائیم سوز عشق را بر ملا
خود در سوز وآتش هستیم دائم مبتلا


عبدالمجید پرهیز کار