یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از ره لطف عنایتی بنما گاهی

از ره لطف عنایتی بنما گاهی
با گوشه چشمی بزدای از دل ما آهی
یک دست نهم به دیده منٌت از تو
با دست دگر گیرم از آسمان ها ماهی
آرام نهم سر بر آستانت با شوق
بیرون کنم از دل غم شبانگاهی


عبدالمجید پرهیز کار

او بود که مرا از غم ایام رها کرد

او بود که مرا از غم ایام رها کرد
با روح مسیحائی خود قفل از کام جدا کرد
شب های من همر ه ایام بلا بود
دیوانه مرا دید که شامم به نوا کرد

عبدالمجید پرهیز کار

تا که آتش در نیستان میدمید

تا که آتش در نیستان میدمید
نی به نی را این سخن آمد پدید

از چه نار مقدس افتد بر جان مدام
گاه ببریده یا سوختن مارا مستدام


یا که تقدیر نام ما با نار ها بنهاده
میگدازد فرق بین خشک وتر ننهاده

هر کجا داغ جدائی افتد بر سینه ای
نام نی را می نمایدبر دل سوخته ای

پاسخش گفت نای در حال سوختن
جان ما از ازل با نوا بود وسوختن

ما ندای بی نوائی داده ایم
آتش پنهان دل ها رها ئی داده ایم

چون که می نمائیم سوز عشق را بر ملا
خود در سوز وآتش هستیم دائم مبتلا


عبدالمجید پرهیز کار

بر درد دل ما دوائی نرسید

بر درد دل ما دوائی نرسید
فریاد رسی نبود و آشنائی نرسید
در ،خواست دل کجا رویم بی پروا
گشتیم وندیدیم از طالع بد هم قضائی نرسید


عبدالمجید پرهیز کار

گفتم بحر کرمت بی کرانه است

گفتم بحر کرمت بی کرانه است
گفتا تو کم از آن بهره نداری
گفتم ز لطف دوای درد کن
گفتا به سخن حیله داری
گفتم که شبی استجابت دعا کن
گفتا آهی برو که بسی چاره داری
اشک ز دو دیده چون روان شد
گفتا به درون آی دلی شکسته داری


عبدالمجید پرهیز کار

از بام و زمین سوسن و نرگس روئیده

از بام و زمین سوسن و نرگس روئیده
از شاخه شمشاد پریوش دمیده
از رود خروشان ز سر چشمه عنقا
دُردانه دُرها به ساحل رسیده
قمری وقناری وزغن بر سر هر شاخ
آوازه نوروز کهن به هر باغ کشیده
عشاق سرگشته دفتر تاریخ ز سر شوق
در باغ و چمن الحان مسیحا بشنیده
بر فرش زمین هیبت اعصار چکیده
گویا به سر باغ جلوه بهار بدیده
از قامت سرو تا چمن پای چناران
شادی و فجاهت بر دشت آفریده
هیهات که آهی ز سر طبع مناعت
از جام دناعت جرعه هرگز نچشیده

عبدالمجید پرهیز کار

نوروز شد که باده در جام کنیم

نوروز شد که باده در جام کنیم
این سرخوشی از دهر ستانیم و بر کام کنیم
اکنون که هستی نیکی ار دست مگذار
تا چشم بهم نهی رحیل این بام کنیم


عبدالمجید پرهیز کار

کار من از غصهِ هجران گذشته است

کار من از غصهِ هجران گذشته است
کشتی دل به ساحل گِل بر نشسته است
از درگه نگاه زمان چو بنگرم به پسین
نقاش روزگار زین نقش بسیار نگاشته است
دستی که می گرفت جام و زلف یار
از بازی زمانه اکنون بر قامت گرفته است
هر نقش که میزند بر جام استاد سرنوشت
به سر انگشت میرند زمین و شکسته است
بر بو ستان نظر کنم رقص پروانه و گل است

بر شمع میرود خیال که بر آتش نشسته است

عبدالمجید پرهیز کار