یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آرام از تو جانم

آرام از تو جانم و پی نیرنگ نبود
دل و زبان و چشم تو اما هماهنگ نبود
بر خورد نگاه در مصاف بود ولی
از لطف نگاهمان میدان جنگ نبود
میگفتم آنچه بر دل وزبان بود اگر
ترسی بدل از آمدن سنگ نبود
آهی دل تنگ بگوی ومهراس از طعن رقیب
از ترس خزان اگر که بود باغ گلرنگ نبود


عبدالمجید پرهیز کار

یارا ببر زدل ها زنگ کینه را

یارا ببر زدل ها زنگ کینه را
ما را نگیر آزرده بدل کهنه پینه را
با ما اگر هنوز بر خاطر غمی
برآور ز دل تا سر نهم بر سرینه را
ما را روانخواه در هول غصه ها
نمانَد جما ل تو وما تصویر آئینه را
حرمت بدار گر اهل دلی که روزگار
مهلت نمی دهد به کس عمر دیرینه را
بر طرف چمن نهاده پای با فخر آدمی
بر خاک ما نهند پای ایام بسی سزینه را

عبدالمجید پرهیز کار

مرا در یاب ای همیشه در باور ها

مرا در یاب ای همیشه در باور ها
که هست چشم ،بیدار و تورا داورها
دست ها چو شاخه پیچک در امتداد سپهر
گشایشی بنما به دل شکسته ما به ساغر ها
امید نبندم به جز به باورم که روشنی دهدم
آورده ام نیاز با اشک و بدل انور ها
نگاه کن که اسیر هواهای خویش شده ام
در انتظار باران و دست های فقیر آورها


عبدالمجید پرهیز کار

چنان دشوار گردیده عمر دو روزه
که از اندازه صبرم فزون است
نه جان را میگذارندم رها کرد
نه آرامی . دل از آزارم فغون است
از این آمد ورفت . من را چه حاصل
چه تدبیری نهفته از عقلم برون است
بسازم ره توشه ای از رنج دوران
کجا مأ وا کنم که غمبارم گرون است
خداوندامجنونم نمودی رهنمون باش
مرا آنجا ببر که لیلی جاجمون است

عبدالمجید پرهیز کار

دیروز در بند آرزو های دل گذشت

دیروز در بند آرزو های دل گذشت
امروز هم به سوگ دادن دل گذشت
هر دو کَشند ما را به ریسمان سیاه وسفید
فردا در حسرت وگوئیم چه ول گذشت


عبدالمجید پرهیز کار

تندی مکن دلا که ز خود برانیم

تندی مکن دلا که ز خود برانیم
گرفتار محنتم کنون سر می دوانیم
تا با خیال جوانی با تو آشنا شدم
بر هم نهاده چشم طی شد جوانیم
امید عبث که بیدار کنم بخت خفته ام
نهیب زد دل نشود با این سر گرانیم
پیچیده فلک بخود مراطومار زندگی
وقعی نمی نهد به ناله و آه و فغانیم
بی ما نوشته ای زخود سر نوشت ما
محکوم سرنوشت بی سبب بخوانیم
آهی بگفت حال دلم نیست بر مراد
در خجلتم بگویم بی نصیب بدانیم

عبدالمجید پرهیز کار

چه شور انگیز وشهر آشوب ربود ز ما دل ها

چه شور انگیز وشهر آشوب ربود ز ما دل ها
که آمد عشق آسان وخون آورد بر دل ها
مرا در خود به آرامی وتنهائی به سیرانی
که طوفان کرد بر پا ورود او به محفل ها
بیابان بود ووحشت واوهام وتنهائی
چه آرامش گوارا بود ولی افتاد ولول ها
حدیث کودکی وجوانی در کوی وبرزن
کجا دانستمی نو رسته ای بر عشق عاقل ها

عبدالمجید پرهیز کار

شمع میسوزد به بالین و تیمارم هنوز

شمع میسوزد به بالین و تیمارم هنوز
هم چنان از درد شوق تو بیمارم هنوز
در بیابان تمنا همره مجنون سر دوان
عالم دیوانگی را خوش زاین داغ تبدارم هنوز
بر گمانم مردگان هم خواب می بینند شبی
جان دهم شاید خیالت در خواب پندارم هنوز
خواب شیرین بر چشم فرهاد امشب رفته است
جای تیشه پنجه بر سینه بگذارم هنوز


عبدالمجید پرهیز کار