یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آتشی افروخته او در سینه ام

آتشی افروخته او در سینه ام
آه بنهاده بر جان سوخته ام
شمع را تا صحبتی افتاد با پروانه ای
شوق می سوزاند بال او جانا نه ای
شعله بر جانش نهاد در حین عشق
سوختش تا یاد دارد مشق عشق
دل را ما بر محبت بسته ایم
درمکتب عشق از او آموخته ایم
بر ضمیر دل نه هر کس عاشق است
گفت گر جان را گذارد وامق است
سوخت هر دو عاقبت بر یک مزار
عاشق و معشوق را نار انتظار


عبدالمجید پرهیز کار

صبر طاق شد و حوصله از حد بگذشت

صبر طاق شد و حوصله از حد بگذشت
دیده بر هم نشد وموسم وعد بگذشت
گل تاک انگور شد و میوه اش در بازار
سرو خم شد وبهار از چند بگذشت
شهر عشق همت عطار بر هفت رساند
عمر در وعده دیدار چون رعد بگذشت
شیر هم در رگ مادر به فرزند رسید
کودک دل به هفتاد شد و از پند بگذشت
پیر فرمود غوره از صبر حلوا بشود
باغ انگور سر آمد و وعده به بعد بگذشت


عبدالمجید پرهیز کار

این ره مرو جانان قلبم زیر پای است

این ره مرو جانان قلبم زیر پای است
مارا اندیشه نه ای دلم با شمای است
عالم به پا شد و رها شود جان از تنم
آنجا رود که تو باشی و ندانم کجای است
ما را ز پیری دلی بود گر چه جوان بؤدم
قسم بنام محبت که بی هوی و های است
جوان شوم آنگه که پیش تواست جان و دلم
هر چند فاصله ها بی انتهای است
آهی ندارد هراس که موی سپید بر سر است
خیال جوانی نشود ر سر تا من و تو مای است


عبدالمجید پرهیز کار

فکرم به جنون بود

فکرم به جنون بود که مهراوه نشان شد
افشرده غم بودم و غم ها به نهان شد
پنهان نمودم ز همه راز دلم را
رخساره گواه بود که بر دیده عیان شد
چون صبر سر آمد خبر از او نگردید
دستم به دعا بود که آهی به فغان شد
دوریم ز دیدار و از فاصله دل خون
نازم وزش باد مرا نامه رسان شد


عبدالمجید پرهیز کار

این خانه مرا روزگاری باشد

این خانه مرا روزگاری باشد
با دل از دامن او نقشِ نگاری باشد
این ذوق از او بود و حُسن سخنم
در دل خویش مرا آموزگاری باشد
آن یاس سفید آویزه بر دیوار حیاط
ز اشک مادر و دستان پدر یادگاری باشد
شب را که به بالین نهم با غم های دلم
عطر آن بوته محبوب مرا ماندگاری باشد
بر لوحه ً جانم نوشته تا روز پسین
سخن عشق از او زرنگاری باشد

عبدالمجید پرهیز کار