یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حرمت نکرد پروانه را شمع شب بهین وصال

حرمت نکرد پروانه را شمع شب بهین وصال
سحر ندید وسوخت خود بر همین منوال
آسان مگیر شکستن دل را قاضی دهر
حیلت نمایدت که نباشد این چنین به خیال
وآنگاه که نشیند برف زمان بر آئینه دوران
توان نَبُود و نبینی بدوش شاهین مجال

عبدالمجید پرهیز کار

دلم ز هجمه باد خزان پر از کین است

دلم ز هجمه باد خزان پر از کین است
چمن به مر گ اقاقی سوگ آئین است
همو نمود حد فاصل عشق وجنون
ولی چو ایام دگر خاطره آگین است
نشسته بر باغ خزان زده دلم برف رقصنده
به دل شاخه ها آرزوی فروردین است
اگر چه انداخت رقیب جدائی شب وصال
به امید بهار دل هنوز مهر آذین است
عنایتی بنما خواجه تفعلم به بار بنشیند
ندای سروشت تسکین دلای غمگین است


عبدالمجید پرهیز کار

گردیده دیدنت بر دیده به حسرتم

گردیده دیدنت بر دیده به حسرتم
آئی به دیده نهی پای کوشیده به محنتم
باد موافق گذر کنی بر بوستان حضور
آور بوی پیراهنش که نا شنیده به حیرتم
کاشک به جای عزیز بود می عقاربی
هر چند پنهان نماند جرم دریده جامتم
جانا شنو سخن ناصح به گوش جان
کم شکوه کن میگذردشوریده به حالتم
آزرده شد آهی از دست روزگار ترسم
به چاه غم افکنند دوباره از حسیده به غربتم

عبدالمجید پرهیز کار

بر آئینه نگاه کردم خود را بینم

بر آئینه نگاه کردم خود را بینم
حال واحوال روزگار خود را بینم
تا چشم گشودم به روی آئینه
در کنار عکس تو خود را بینم


عبدالمجید پرهیز کار

چشم بر آسمان داردباغبان نان ز باران میخورد

چشم بر آسمان داردباغبان نان ز باران میخورد
دستی بر شخم ودعا غصه بر زمین وبیابان میخورد
مادر هر روز چاشت پدر را پیچیده در بقچه ای
بهر کشاورز لقمه ای نان وپنیر آورده جوش مهمان میخورد
گاومان هم با حس خود داند بارانی نیست
گوشه ای کز کرده انگار آدامس خروسان میخورد
بالداران بر شاخه های خشک بر گریزان خزان
در پی دانه ای هر جا جولان میخورد
گر که بارانی نبارد بر زمین کاشتۀ تشنه مان
بذر های گندم وجو را موران ومرغان میخورد

عبدالمجید پرهیز کار

آمد پگاه کوچ و دیده گریان شد

آمد پگاه کوچ و دیده گریان شد
از پشت عینک اشک چو باران شد
آویز از مژگان قطره های سرشک
برگ های باران خورده چناران شد
جدائی دل ها و لحظه های بی تابی
چو پرنده اسیر ، قلب لرزان شد
تا بودش فضا آگین از عطر پیرهنش
گلستان هست یا که مجمع عطاران شد
وداع و لکنت گفتار و ادای خدا حافظ
در امتدادفاصله ها چشم چون اناران شد
طبال بزن با ناله (سووشون )برای دلم
گسست حلقه الفت و رفت یاران شد


عبدالمجید پرهیز کار

از بام نگاهت بر ما نظری هست

از بام نگاهت بر ما نظری هست
ما منتظر گوشه چشمی به فغانیم
امید رسیده به آفاق باران نوازش
بخشای خطایم که پائیز نهانیم
دستی گرفتم به نیایش چه بگویم
افتاده آن دل به اندوه چنانیم
گفتی بخوانم به تضرع شاید به نگاهی
لبخند رضایت بنشانم که همانیم
نومید مباد آهی کز خار مغیلان ها
ناید گزندی گر به پناهش بنشانیم


عبدالمجید پرهیز کار

صورتم را با خضاب رنگین می کنم

صورتم را با خضاب رنگین می کنم
لحظه ها را با درد ها آجین می کنم
پیش چشم مردمان با هر حیله ای
خنده بر صورت آذین می کنم
منتها از تو چه پنهان نازنین
پیش تو آلام را ماهین می کنم
تا مهربان گردی و رها سازی زغم
آسمان با ریسمان پائین می کنم


عبدالمجید پرهیز کار