یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دیرگاهیست دلم وادی تنهاییست

دیرگاهیست دلم وادی تنهاییست
بوی این غربت دل تا نهایت جاریست

دیرگاهیست که این کلبه ی متروک شده
مقصد همسفر و همدم و همراهی نیست

من بدنبال کسی میگردم

که پر از بوی زلال سحر است

او که از حال دلم باخبر است

عشق در خاطر او یک نظر است

و ازین راه فراموش شده رهگذر است

وقتی از کوچه ی پائیزی دل می گذرد

نم باران ز نگاهم سرریز

مستی عشق به جانم لبریز

آیینه مات مرا می نگرد

من بدنبال کسی میگردم

که در این معبد تنهایی دل عودی از عطر دلاویز الست ساز کند

با دو چشمان خمار آلودش روح را نشئه پرواز کند

و ز پای دل محصور شده قفل غم باز کند

عشق را بانگ زند و به خلوتگه دل ابدیت را آغاز کند

من بدنبال کسی میگردم که دلش جنگل صبح

دست خورشیدی او ریشه در داغ شقایق دارد،لاله را میفهمد
و در
آنسوی خیال با نم اشک غبار از دل خود میشویَد

او کسی است که با معجزه نسبت دارد

و پر از شعر خداست...


سارا اسمعیلی

شیرین شده گر لحظه هایم با حضور عشق

شیرین شده گر لحظه هایم با حضور عشق
ویران تر از بم گشته ام بعد از عبور عشق

بر قاب های کهنه ی احساس و دل بستن
مانده به جا صدها ترک با هر مرور عشق

مُهری ز داغ بوسه ی مرگ آور تقدیر
محکوم خاموشیست لبهای صبور عشق

خیره نگاهم با هجوم موج سرگردان غم
اما سکوت سینه ام در چنگ شور عشق

افتان و خیزان در گریز از دام تنهایی
زخمی عصیان و شبیخون غرور عشق

شیرین ترین زهری به کام تشنه ی قلبم
جامی بده که گشته ام خمور عشق


سارا اسمعیلی

هر روز با تنهاییم سر می کنم بی تو

هر روز با تنهاییم سر می کنم بی تو
در چشم شب خواب تو را پر میکنم بی تو

جای سکوت ابرها در بغض تلخ خویش
با اشک خود من کوچه را تر می کنم بی تو

از این عبور سایه ها در هجمه ی تاریک
من حجم غربت را چه باور می کنم بی تو

دست نوازشگرِ حسرت بر خیال خیس
شولای آغوش تو را بر می کنم بی تو

مست از شرنگ عطر تو رقصنده ی نسیم
از عطر تو در جام پیکر میکنم بی تو

از فتنه ی یادت خیابان ها همه درگیر
بر ردً تو غوغای محشر میکنم بی تو

چشمان من جامانده در بیراهه های شهر
این عمر را آخر، به آخر میکنم بی تو


سارا اسمعیلی

این روزها حال دلم خوش نیست می دانم

این روزها حال دلم خوش نیست می دانم
آرامش دریای پیش از باد و طوفانم

ابری ز دلتنگی به رویم سایه افکنده
من در کویر عشق تو محتاج بارانم

در من تبی از داغ عشق تو به جامانده
بی تاب از تو گفتن و در گیر هذیانم

در هفت خان عشق و تردید و غم دوری
من در گذار از عشق در خان بیابانم

تنگ غروب و باز هم ناقوس یاد تو
با هر طنین از خاطره نالان و گریانم

از این پریشانی من چیزی نمی دانی
تو آن بهارانی و من غرق زمستانم

حال دلم امید را بسته به چشمانت
ای آرزوی خفته در دنیای ویرانم

در تو چنان غرقم که خود را برده از یادم
از من اگر چیزی به جا مانده نمی دانم

سارا اسمعیلی

در خواب من غوغا فکن در عالم رویا بیا

در خواب من غوغا فکن در عالم رویا بیا
کابوس دوری را ببر،تعبیر شو فردا بیا

بر قلب من زخمی بزن تکرار شو نبض مرا
در جان من شوری فکن،رقصان و بی پروا بیا

شب می نشیند روبرو از ماه می گوید سخن
برقع بیفکن مه جبین،با آن رخ مهسا بیا

من که پریشان توام،محتاج کامی از توام
بر حال زارم کن نظر با آن دم عیسا بیا

دور از تو بودن مردن و در گور تاری خفتن است
در محشر تنهاییم با صوری از محیا بیا

در مستی و هوشیاریم در خواب و در بیداریم
ای منجی شوریدگی،آرامش شبها بیا

افسونگری در خون تو،سحر مبین چشمان تو
بشکاف دریای غمم از راه ناپیدا بیا

دل بسته ی رویت شدم خاک سر کویت شدم
بر دیده ی مجنون گذر با عشقی از لیلا بیا

آتش زنی بر قلب من با غیر گر گویی سخن
فارغ شو این تقدیر را لاغیر و الّا ما بیا

لبریز گشته صبر من عمری نمانده بیش و کم
آه ای سراب دلخوشی ای ناجی صحرا بیا


سارا اسمعیلی

آن چنان غرق در افکار تو من غوطه ورم

آن چنان غرق در افکار تو من غوطه ورم
که از این خویشتن سیر ز خود بی خبرم

من اسیر پیله ای با تار و پودی از غمم
شوق پروانه شدن نیست دگر در نظرم


همچو رودم که گرفتار مسیری پر ز سنگ
هوس آغوش دریای تو دارم به سرم

روزگار دوریت را می شمارم روی دیوار قفس
حکم اگر باشد ابد,زندانی بی داورم

سایه ای رقصنده ام از آتش عشقت هنوز
روی دیوار دلت شعله زنم بر پیکرم

گر چه مردابم که شبهایم به مِه آغشته گشت
ماهتاب آسمانم باش و در من غرق شو نیلوفرم

تو شراب کهنه ی تلخی که در کامم نشست
من سیاه مستم که محتاج هزاران ساغرم

چون پرستویی که دل بست و گذشت از کوچ خویش
در زمستان تن تو بی بهار آواره ای دربدرم

من که در پای بت چشمان تو در سجده ام
روُی می گیری ز من تا که دهی سخت کیفرم

معبد دل بعد تو ویران شد و متروکه گشت
عشق تو ایمان من بود و دلیل باورم

آنچه از من مانده در آیینه ی زنگار تو
نقش نامفهومی از دیوانه ی عاقل ترم


یا مدارا می‌کنی یا با فراقم می کُشی!!!!
جنگ اول بهتر از تسکین و صلح آخرم...

سارا اسمعیلی