یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هستی معلم است و جهان از معلمی

هستی معلم است و جهان از معلمی
نام از معلم است و نشان از معلمی

در جای جای خاطره ها رد پای او
نقش که مانده در دل و جان از معلمی

مانند شمع بزم فروزان جمع عشق
پرتوفشان که بوده؟ امان از معلمی

نون و قلم حکایت شان معلم است
بالا گرفته شرح و بیان از معلمی

او وارث به حق ردای پیمبری است
دنیا گرفته تاب و توان از معلمی

جایی برای جهل مرکب نمانده است
تا برکشیده تیغ زبان از معلمی


بنشین به یاد مهر و محبت کنار او
چنگی بزن به تار و بخوان از معلمی

علی معصومی

پیله کن پنجره سمت خیابانت را

پیله کن پنجره سمت خیابانت را
تازه کن جلوه خورشید درخشانت را

پرده را پس بزن و با همه زیبائی
ساده کن دیدن گلچهره خندانت را

زنبقی را به سر دوش تو خواهد رویاند
شانه کن خرمن موهای پریشانت را

عاشقی، رهگذر کوچه زیبایی هاست
باده کن مستی انگور دو چشمانت را

بوسه از لعل بدخشان تو چین دارد
خنده کن خاطره چاک گریبانت را

نوش جانی که علاج من دیوانه شوی
چاره کن دلشده بی سر و سامانت را


تا بیاندازی ام چاله به چاه دیگری
زنده کن حادثه جاده حیرانت را

علی معصومی

تمام عمر خود گشتم به دنبال مجالی که

تمام عمر خود گشتم به دنبال مجالی که
رها گردم مگر یکدم از این قال و مقالی که

پس از عمری عطش در این کویرستان بیحاصل
بنوشم جرعه ای از چشمه ساران زلالی که

مرا امیدوار فرصت فردای خود سازد
به فصل بارشی با نم نم ابر بهاری که

بیابان در بیابان رنگ و روی تازه ای گیرد
از انفاس مسیحای گل نیکو خصالی که

به رسم مژدگانی آورد پیغام باران را
و همپای سحرگاهان به تارو پود شالی که

به رقص ریشه های بیقرارش قصه ها دارد
و من دیوانه ای از گوشه چشم غزلی که

صدایش غصه را از خاطر پژمرده می شوید
همان دردانه ی ناز افرین این حوالی که


نگاهم کرد و من گفتم که ای رویای دیرینم
خودت زیبا ترین آئینه ی جاه و جمالی که

علی معصومی

دنیا تو را به دست دلم رایگان نداد

دنیا تو را به دست دلم رایگان نداد
آواره ام نمود و غم آشیان نداد

روزی هر که گر چه مقرر شده ولی
ما را به غیر نوش لبی آب و دان نداد

با هر اشاره ای که تو کردی خدای من
غیر از مسیر رنج و مرارت نشان نداد

می خواستم که با تو بمانم ولی دریغ
آمد فراق و بودن مان را امان نداد

مثل کویر خفته در آغوش تشنگی
یک ژاله از وفا و محبت نشان نداد

از این همه ستاره به دامان کهکشان
بال و پری به گوشه هفت آسمان نداد

هر دم برای دختری که بلای قبیله بود
مردم به پای شاید و اما که خان نداد

حالا مقیم کوچه و بازار حسرتم
جایی که جز بهانه ای از شوکران نداد

علی معصومی

نزاری منو بی خبر از خودت

نزاری منو بی خبر از خودت
که از غصه های تو دق می کنم
هنوز از سر شب که رفتی گلم
همش با خودم نغُ و نغ می کنم

چه می خواد مگه روزگار از دلت
که با تو همش سر به سر می زاره
برای خوشی های تو پس چرا
همش شرط اما اگر میزاره؟

الهی که بی غصه و غم بشی
خدا با دلت یار و همدم بشه
بخوابی و فردای صبح امید
غم کوله بار تو هم کم بشه

تو باید غزال غزل ها بشی
برام شعر ی از ارزوهات بگی
به چشمای ناز تو خیره شم و
برای من از عطر موهات بگی

خبر داری از من که دیوونتم؟
دلم بیقراره نگاه تویه
مگر وا کنی روسری از سرت
کمین کرده ی اشتباه تویه

سحر میشه شب های پر درد و غم
سپیده به این خونه سر می زنه
برو شک نکن دل خوشی عاقبت
میاد و به این خونه در می زنه


علی معصومی

به بزم باغ گل های بهاری

شراب از باده جان پروری تو
شمیم مشک نابی، عنبری تو

خماری، دلربائی، مهربانی،
گلم، نازم، عزیزم، دلبری تو

برای آرزو هایی که دارم
به اوج بیکران بال و پری تو

قشنگی، مهربانی، نازنینی
تو را با هرچه می بینم سری تو

پری رویی، شکر خندی، بلایی
گلابی، شبنمی، برگ تری تو

به بزم باغ گل های بهاری
یقین دارم که چیز دیگری تو

با اتش می کشی با هر نگاهی
پر از سوز و شراری، آذری تو

به الهام دو چشمان تو سوگند
حدیث باوری، پیغمبری تو


علی معصومی

به چشمان پر از خوابت تماشا می کنم روزی

به چشمان پر از خوابت تماشا می کنم روزی
خودم را در دل آن نازنین جا می کنم روزی

برای آنکه دیگر از سر ما دست بردارند
تمام غصه ها را با تو حاشا می کنم روزی

اگر چه روزگار از دنده چپ گشته همراهم
ولی من راه خود را با تو پیدا می کنم روزی

فقط کافیست سر بر شانه های درد بسپاری
در اغوشی که خود را با تو پیدا می کنم روزی

به لای طره هایت گم شده رویامان اما
به امید خدا حل معما می کنم روزی

پریدن آرزوی مرغکان مانده در دام است
به دستانت گره از پایمان وا می کنم روزی

چه میخواهی که جانی دارم و آن هم فدای تو
مگر من از طناب دار پروا می کنم روزی؟


علی معصومی

مرا بهانه کن ای آفتاب زیبایی

مرا بهانه کن  ای آفتاب زیبایی
که بی بهانه تو را عاشقانه می خواهم

برای چهره سرخت بهانه می گیرم
انار باغ تو را دانه دانه می خواهم

فدای سنبل مستت که دست باد افتاد
حضور دست تو را روی شانه می خواهم

حریم امن دلم را دوباره برپاکن
به شاخسار غرورتو لانه می خواهم

میان شک و یقین گم شدم مرا دریاب
از آستان نگاهت نشانه می خواهم

غریق موج بلایم که از خزانه غیب
غروب ساحل سبز کرانه می خواهم

کبوترانه به شوق تو مانده ام عمری
به بام خانه ی تو، اشیانه می خواهم


علی معصومی