یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زمان زمانه درد است فکر درمان باش

زمان زمانه درد است فکر درمان باش
امید و مرهم زخم دل پریشان باش

شروع واقعه خوش بود و راهمان روشن
به فکر فرصت رویای فصل پایان باش

اگر چه مدعی مهر و ماه تابانی
چراغ ظلمت شب های رنج و حرمان باش


جهت نما که نشد سمت و سوی ترکستان
بریده گرچه نفس ها به فکر فرمان باش

به باد رفته اگر چه عقیده ی مردم
معین ساحت آئین و دین و ایمان باش

به حرف واعظ منبر چه اعتباری ماند
دوباره شاهد این قوم نامسلمان باش

تمام مدعیان بساط مثل هم اند
اگر که مرد خدایی درست پیمان باش

تو را به حق عدالت، به آبرو سوگند
به فکر حال اهالی و لقمه ای نان باش

خودت که ساکن شهر همیشه باراتی
غریو صاعقه وار دل بیابان باش

کجاست آنهمه ظالم ستیزی خوبان
به احترام عدالت میان میدان باش

شبی که فرصتی از انتخاب ضایع شد
همیشه منتظر بامداد طغیان باش

جهان به حال دل بی ترانه می گرید
کنون نظاره گر مرز و بوم ویران باش

علی معصومی

مانند بادی در دل صحرا شتابانم

مانند بادی در دل صحرا شتابانم
چون برگ پاییزی که فرش هر خیابانم

رویای دریایی شدن دارم به سر اما
صد آبشار از شانه‌های خود گریزانم

بس شوکران از باده آوارگی خوردم
صدها کویر از تشنگی لبریز بارانم

چون موج سرکردانکه سر بر صخره میکوبد
سیلی خور شب های دامنگیر طوفانم

با هر بهار از پیله ی خود سر درآوردم
دیدم که در آغار سرمای زمستانم

از من چه میخواهی برو ای عمر بیحاصل
سودی نبردم از تو و در فکر تاوانم

اینسان که در بندم کشیده دست تقدیرم
لابد نمی داند من سرگشته انسانم


علی معصومی

در آرزوی روی تو مردن خطا نبود

در آرزوی روی تو مردن خطا نبود
راهی به جز برای تو بودن مرا نبود

بی شک اگر فدائی رویت نمی شدم
شیدائی و ترانه و حال و هوا نبود

وقتی که بی بهانه تو را جار می زدم
در جان خسته صحبت هول و ولا نبود

ای شوق بی دلیل من ای ماه آرز‌و
جانم به غیر درد و غمت مبتلا نبود

هر گوشه ای که دیده ام آنجا فقط توئی
مهرت ببین چه کرده غمت در کجا نبود؟

بیگانه نیستی چه بگویم برای تو
بین من و تو قصه چون و چرا نبود

ای کاش فصل چلچله ها وقت نوبهار
این پر شکسته بی خبر از ماجرا نبود


علی معصومی

شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟

شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟
بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟

چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا را
در این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟

میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیاران
سر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟


جنون آباد بی نام و نشان این تگرگ آباد
به غیر از خانه لیلی خیابانی مگر دارد؟

دلاشوب خزان در بقچه های سرد یلدائی
به جز تشویش سرمای زمستانی مگر دارد؟

گرفتم عطر یوسف پر کند اقصای گیتی را
میان ناصبوران پیر کنعانی مگر دارد؟

کنار ضجه های دیدگانی کور مادرزاد
به جز اعجاز جانان راه درمانی مگر دارد؟

در این میدان لبریز از خطوط نامرادی ها
دویدن تا رسیدن خط پایانی مگر دارد؟

برای دیدن گل خوان هفتم هم که طی گردد
عبور از حلقه این بیشه امکانی مگر دارد؟


علی معصومی

اربعین

پس از یک اربعین عطر گل دردانه می آید
طنین نغمه ای جامانده در ویرانه می آید

نسیم آهسته می پیچد مشام بیقراران را
هوای چیدن سیب و گل ریحانه می آید

به زیر خاک باران خورده عطر تازه می ریزد
به بالاسر پرستویی به سوی لانه می آید


گمانم قسمتی از فوج درناها که غارت شد
به اقلیم پر از تاب و تب کاشانه می آید

کنار شمع و گل حال و هوای سوختن کم بود
به باغ مانده از فصل خزان پروانه می آید

مگر خون جگر دارد برای کام سرمستان
که آتش از نهاد شاهد و پیمانه می آید

به شوق طره زلف پریشان گشته ی ساقی
دل شیدای مجنونی در میخانه می آید

مگر آئینه ها را از غبار غم فرو شوید
عزیز ناشکیبایی به آب و شانه می آید


علی معصومی

حریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهد

حریم ظلمت شب پرتوی از نور می خواهد
چراغ روشنی در سقف سوت و کور می خواهد

بتاب از هر شعاع روشنایت آسمانم را
تجلیگاه خوبان جلوه ای پرشور می خواهد

بیا اکنون که مشتاق تو هستم دلبری فرما
که استبصار موسی رعد کوه طور می خواهد


ببین در شانه های خود پرندی از شرر دارم
مگر پروانه ای در سوختن دستور می خواهد

بریز از شوکرانت باده ای در کام سرمستی
که از جام شرابت حبه ای انگور می خواهد

کسی که ناصبوری می کند رخسار جانان را
به جای لن ترانی ها بساطی جور میخواهد

خبر داری خودت از آنچه در اندیشه ام دارم
دلم گاهی نگاهی گرچه دورادو می خواهد

علی معصومی

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم

بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم

میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم

هنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز است
شباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانم

حدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهد
چه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانم

کنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟
بمان ای عمر بی حاصل به زیر سقف ویرانم

چه تقدیری از این بهتر که در نبض شرربارم
شرنگ از شعله می ریزی و من در فکر درمانم

علی معصومی

هر بهاران با دل امیدواران یار باش

سینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رود
غیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود

همنوای بیقراران است و همپای نسیم
هر که از حال و هوای ما غمی را می سرود


کیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماست
ما که دادیم از کف خود زندگانی را، چه سود

عقل و هشیاری کجا و چشم و بیداری کجا؟
خواب غفلت آمد و هوش از سر ما هم ربود

هر بهاران با دل امیدواران یار باش
ای امید باغ و بستان شوکت باران، درود


علی معصومی