یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جانا به سر وعده و پیمان که بودی

جانا به سر وعده و پیمان که بودی
با ناز و ادا سرو خرامان که بودی

یک دشت غزل می وزد از طرز نگاهت
زیبائی آهوی بیابان که بودی

آنشبکه خیالت سر همراهی ما داشت
دردانه ترین گوهر پنهان که بودی


ای قرص تماشایی شب های دلاشوب
مهمان سر نان و نمکدان که بودن

در مجلس انسی که تمنای تو را داشت
شیرین شکر چائی و قلیان که بودی

گیرم که لبی می گزی از روی ندامت
غارتگر جان و دل و ایمان که بودی

ای بخت پر از آینه و آب و طراوت
در حوصله قهوه ی فنجان که بودی

از شوق تو شهری شده لبریز تماشا
در پنجره ی سمت خیابان که بوده

صد دامنه دشت پر از لاله و ریحان
همدوش سر بی سر و سامان که بودی

ای خرمن گل های پر از عطر بهاران
در خاطره ی نم نم باران که بودی


دل می بری از رایحه سیب و انارت
آغشته به شاتوت درختان که بودی

همپالکی درد تو بودیم و نگفتی
همراه که و مرهم و درمان که بودی

علی معصومی

علم بر دوش او پاینده باشد

علم بر دوش او پاینده باشد
علمدارم الهی زنده باشد

بنازم لشگری را که میانش
یل ام البنین فرمانده باشد

شگفتا اختران آل یاسین
که ماه هاشمی تابنده باشد

به میدان می رود اما دریغا
جهان سردرگم آینده باشد

از آن ترسم که دیگر برنگردد
دلم در پیش او جامانده باشد

امان از حال و روز خواهری که
از این بالا بلا دل کنده باش

فدای ساقی لب تشنه کامان
فرات از چشم او شرمنده باشد


علی معصومی

مرا بگذار تا دلواپس احوال خود باشم

مرا بگذار تا دلواپس احوال خود باشم
اسیر سایه روشن هایی از تمثال خود باشم

دلم خالیترین پس کوچه لبریز حیرانی است
غروب هر خیابانی که مالامال خود باشم

نمی فهمد کسی غیر از تو راز قصه ی ما را
تو هم بگذار بعد از این به دنبال خود باشم

بهاران رفت و باید هر دلآشوب خزانی را
به فکر آب و رنگ میوه ی کال خودم باشم

تمام عمر خود را نذر آین کردم که فهمیدم
چگونه لایق ایام هر سال خودم باشم ؟

درون کوله بارم جز غم و خسران نمی بینم
اگر در جستجوی ذره المثقال خود باشم

ببار ای رحمت تا به زیر نم نم مهرت
دمی را جرعه نوش اشک سیال خودم باشم


علی معصومی

بگذار قدم بر در کاشانه ی ما تا

بگذار قدم بر در کاشانه ی ما تا
روشن کنی از ماه شبت خانه ی ما تا

در پرتو سیمای تو هر لحظه ببینیم
ریزد سر زلفت به سر شانه ی ما تا

ما خود گره از طره ی زلفت بگشائیم
یارا تو گره از دل دیوانه ی ما تا

خیری برسد از گل زیبای نگاهت
ای دلبر مستانه و دُردانه ی ما تا

نابرده ره عشق به آتش بکشاند
هر شعله ای از جرعه پیمانه ی ما تا

آن لحظه ببینی چه آمد به سر ما
وقتی که شود از غم تو قامت ما تا

علی معصومی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی

سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی
هر بار روی زخم دلم پاگذاشتی

از بس که سحر نگاهت قیامتست
یک شهر را به آتش سودا گذاشتی

با آن که در غم خود خو گرفته ام
آیا به حال خویشتنم واگذاشتی؟

گفتم که می رسی اما نیامدی
هر روز را به وعده فردا گذاشتی

گفتی چنین شوی آنگونه می شوم
گفتی اگر ... دریغ به اما گذاشتی

محو صفا و فریبایی ات شدم
دل را عجیب غرق تمنا گذاشتی

میخواستم دمی خودم باشم و خودم
زیبای فتنه گر ! تو آیا گذاشتی؟!


علی معصومی

شعر ترم طراوت شب زنده داری است

شعر ترم طراوت شب زنده داری است
آرامشم نشانه ی هر بی قراری است

عطر خوشیکه میوزد از غنچه با نسبم
حال و هوای مرحله پرده داری است

دلواپسم اگر شده فردای لحظه ها
از توشه ی نمانده به روز نداری است


در سایه روشن سر تصویر زندگی
آئینه های پرتوی از برد باری است

لایق اگر نبوده دلی در مقام عشق
این عمر بی بهانه برای چه کاری است!

هر میوه ای که باغ مرا را پر ثمر کند
شادانه ای که در دل من می سپاری است

درمان درد پیکره ی سرد آدمی
مرهم اگر به زخم دلی می گذاری است

علی معصومی

نقش آیینه ی دل را خط و خال نظری

نقش آیینه ی دل را خط و خال نظری
کاش میشد که غم از خاطر ما هم ببری

گرچه در چنته دنیا به جز از کینه نبود
هیچکس را نرسد سهمی از آن بیشتری

لب این بام پر از نغمه شوریده چه بود؟
غیر از آواز به جا مانده و یک مشت پری

میخرم ناز تو را ای همه خوبی که تویی
به امیدی که تو هم حسرت ما را بخری


قسمتت این همه زیبایی و ناز است ولی
سهم ما دربه دری بوده و خون جگری

حیرتم برده که در بوم و بری رو به زوال
ما به دنبال تو هستیم و تو آنِ دگری

روزی هرکه مقدر شده در منظر عشق
آن یکی نرگس مست و دگری چشم تری

چه بگویم که سخن هم به درازا نکشد!
توکه از حال دل خسته ی ما با خبری


علی معصومی

تا میله ی قفس غزلستانی از پر است

تا میله ی قفس غزلستانی از پر است
پرواز هر پرنده تمنای اخر است

زندان به سجده های شبش غبطه میخورد
دیوار خسته منتظر دست لاغر است

خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیست
در سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است

باران بهانه کی کند آنجا که سال هاست
چشم فلک به نغمه تنهائی اش تر است

زنجیر اگر به طاقت پایش فرو نشست
دُردانه ای در آستانه ی تقدیس دلبر است

اینجا حریم خلوت بالحوایج است
اینجا نفس بهانه هر مشک و عنبر است

مشهد اگر به غربت دل می دهد جلا
آهو تر از بهانه ی بال کبوتر است

اینجا به عطر سیب دلاویز دلبران
حال و هوای خاطره باد صرصر است

علی معصومی