یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مهرت به دل نشسته که دیوانه ام کنی

مهرت به دل نشسته که دیوانه ام کنی
از دوستان بریده و بیگانه ام کنی

می لرزم از هجوم گسل ها که آخرش
با ازحام خاطره ویرانه ام کنی

در آستان ساحت پیمان و همدلی
آتش کشی به جانم و پروانه ام کنی

ای من فدای خرمن انبوه زنبقت
کی میشود که سر به سر شانه ام کنی

کل می کشد به خاطر تو بی قراری ام
تا جلوه ای به کوچه و کاشانه ام کنی

پلکی بزن نظری را چکامه کن
تا جرعه نوش باده و پیمانه ام کنی

من کریه کرده ام بخاطر تو در هجوم غم
تا بسته پای طعم خوش دانه ام کنی


علی معصومی

تو را در هر دقایق دیده بودم

تو را در هر دقایق دیده بودم
میان جان عاشق دیده بودم

به روی دوش دریای خروشان
جدا از موج و قایق دیده بودم

حقیقت دارد آن حرفی که گفتی
تو را با هر حقایق دیده بودم

فقط تنها تو را ای حضرت عشق
میان این خلایق دیده بودم

به خون مخمل آلاله ی سرخ
به گلبرگ شقایق دیده بودم

مرا تکفیر خواهد کرد زاهد
خلایق هرچه لایق دیده بودم


علی معصومی

چله در چله گذشتیم و زمستان آمد

چله در چله گذشتیم و زمستان آمد
کرسی و آتش و آئین نیاکان آمد

چشمه در چشمه به پاخاسته زیبائی ها
نوبت یخ زدن دشت و بیابان آمد

زندگی خاطره ای بود که در پرده عشق
با تو آغاز نمودیم و به اکران آمد

قصه غصه بی مهری دنیا طی شد
آنچه غم بود کنار تو به پایان آمد

شاخه در شاخه هر بیشه بلور آجین شد
جلوه ی پرتو خورشید درخشان آمد

پدر از پشت در خانه صدا کرد مرا
مادرم خنده به لب گفت که مهمان امد

شب یلدایی مان را به تماشا ببرید
غزل و نغمه و امید به میدان آمد


علی معصومی

از که گیرم خبر وقت ملاقاتت را؟

از که گیرم خبر وقت ملاقاتت را؟
سر بگیرم ره و آئین و مقاماتت

تا مگر بشنوم از پنجره مهر و وفا
مژده در مژده الطاف و عنایاتت را

به کجا رو بکنم تا به تماشا بکشد
قبله گاه نظر و اینهمه آیاتت را؟

روی دوشم بگذارم به تمنای وصال
کوله بار سفر کعبه ی حاجاتت را

آتش حنجره سوخته ام می خواند
دانه در دانه تسبیح مناجاتت را

گوشه چشم تو و خاطر آشفته ما
می سپارم به دلم صحبت هیهاتت را


وای بر من که اگر ساحل امنم نشوی
چه کنم لحظه ی گرداب مکافاتت را

علی معصومی

مرا با خود ببر ای بهترین سرمایه خوبی

مرا با خود ببر ای بهترین سرمایه خوبی
رفیق مهربان نام آشنا، همپایه خوبی

کنون که در کلامت رنگ و بوی زندگی داری
بزن چنگی به تار خسته ات در مایه خوبی

تمام لحظه هایم را دمادم غرق شادی کن
بخوان شعر تری با مصرع آرایه خوبی


بیا تا کوچه ها با عطر گیسوی تو طی گردد
به پای هر نسیمی تا در همسایه خوبی

تو را می بینم سرشار صبحی تازه می گردم
شکوه مشرق عشقی... طلوع آیه خوبی

علی معصومی

زندگی بازیچه ای در بین دستان تو بود

زندگی بازیچه ای در بین دستان تو بود
آسمان سر در خم چاک گریبان تو بود

پلک را برهم زدی تا خلق عالم بنگرند
کهکشان آویزه انبوه مژگان تو بود

هر کجا رفتیم تا دلداده ای پیدا شود
با سر شوریده ای مهمان ایوان تو بود


نبض این سیاره ی لبریز از خاک عدم
هر نفس آغشته با زلف پریشان تو بود

جویبار بیشه ها و جنگلی بی انتها
نغمه خوان خاطرات زیر باران تو بود

عطر گل های بهار و رقص بال شاپرک
دائما در اشتیاق چین دامان تو بود

هر سرآغازی که با هر اشتیاقی پا گرفت
در تب و تاب عبور از خط پایان تو بود

صد زمستان انجمادم را جشید و باز هم
هر خزان در جستجوی برگریزان تو بود

علی معصومی

کاش تا کوچه سرسبز دیارت برسم

کاش تا کوچه سرسبز دیارت برسم
با تو تا بوم و بر ایل و تبارت برسم

گفته بودم خبرم کن که دلم می خواهد
 قبل رفتن به تماشای قطارت برسم

پیش از آنی که فراموش کنی مسئله را
تک و تنها به سر قول و قرارت برسم

یاری ام کن که در این فرصت باقیمانده
به تو و رایحه ی سیب و انارت برسم

کاش ایکاش کمی فرصت ماندن بدهی
تا به زیبائی سرفصل بهارت برسم

مثل بادی که فقط نغمه ی رفتن داری
کاش تا دامنه ی گرد و غبارت برسم

چشم آهوی تو در خاطره ها می ماند
کاش روی به سرِ وقت شکارت برسم

علی معصومی

تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن

تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن
آشفته از این زهر نگشتم اثرم کن

تا کنج قفس خو نکند در تن و جانم
رویای پریدن به سر بال و پرم کن

ای هرچه تماشای تو سرخط تمنا
از گرد و غبار گذرت تاج سرم کن

دیریست هواخواه توام ای همه خوبی
از گوشه چشمی به محبت نظرم کن

پروانه بی حوصله مجلس انسم
اتش بزن و خرمن سوز و شررم کن

صد دفتر شویده ترین واژه دردم
یک صفحه بخوان و غزلی مختصرم کن

تو حادثه جاه و جلالی به جمالت
پلکی بزن و آینه ای دیده ورم کن

علی معصومی