یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از چشم تو آغاز شد

از چشم تو آغاز شد
از عبور خورشید و سایه روشن پلک
که نوازش دستانت
حواس پونه‌ها را بهم ریخت
پای هر پنجره‌ی شعر
حالا
به رگ‌هایم بریز
و مرز پیراهنم را بردار
ادامه ی این خط استوا
به آفتاب گردان می رسد
به جاذبه ی نیوتن
و گونه ی سرخ سیب هایم


مرضیه شهرزاد

چهل ساله شدم امروز ، میگن چِل سالگی خوبه

چهل ساله شدم امروز ، میگن چِل سالگی خوبه
ولی چند وقتیه قلبم ، پر از اندوه و آشوبه

تو انتهایِ یک جمله ، شبیه نقطه ویرگولم
تموم شد قصه و اما ، به استمرار محکومم

دارم جون میکنم هر روز ،  میونِ زندگی و مرگ
تو دست باد پاییزی ، پریشونم شبیه برگ

دلم میخواد برم دیگه ، بدونِ اینکه برگردم
بدونِ فکر و اجباری ، که عمری زندگی‌کردم

شبیه نقطه ویرگولی ، که رو دستم تتو کردم
میشه پایان من باشه ، همین چِل سالِ پر دردم

دیگه خسته شدم از این ، غم و اندوهِ تکراری
تو رویا  زندگی کردن ، وَ جون کندن تو بیداری

آخه از این همه درد وُ ،  از این تکرار بیزارم
پر از بغضم ، پر از دردم ، ولی اما نمیبارم

شبا با قرص میخوابم ، ولی هی میپرم از خواب
میشینم گوشه ی خونه ، پر از اندوهم و بیتاب

کنارم قرصای خواب و ، یه کبریت و یه نخ سیگار
میگم خدا  تمومش کن ،  ولی نمیشنوه انگار

چهل ساله شدم اما ، مثِ تَتوی رو دستم
رسیدم آخر قصه م ، وَ مجبورم اگر هستم  ....

امید احمدی ساکت

تا خزان را چشم مشکین نوبهاران می‌کند

تا خزان را چشم مشکین نوبهاران می‌کند
باغ و بُستان و چمن را در بیابان می کند

دل بمیرد زلف جانان زندگانی می دهد
مرده دل را زنده کردن زلف جانان می کند

تا بریزد می به ساغر عالمی در میکده
با امیدی تا نگارم می گساران می کند

گردشی را چرخ گردون گرد گیسویش نهاد
تا به سویش میروم مارا به زندان می کند

عالمی در گردشی در تار گیسویش نهان
تار گیسویش چه زندانی به یاران می کند

نا به سامان باشد اینجا منتظر باشد وفا
تا که لیلا نابه سامان را به سامان می کند


امیر حسام دیناری

به صدای گنجشک که می رسم

به صدای گنجشک که می رسم
زمین دور سرم می چرخد
شهر بی تو
آواز خیابان
روی شاخه های درخت است
از بیقراری باران
امشب گوشه ی اتاقم می چکد
در پیراهن خواب
جهان را غرق گریه کنم
صبح که شد جنازه ام را روی دست بگیر

مرضیه شهرزاد

خدایا از در رحمت مرا از عشقت ، مانوسم کن

خدایا از در رحمت مرا از عشقت ، مانوسم کن
من حیران و سرگشته در کویت ، مداوایم کن
گر در راه تو نیستم دلداده ، شیدایم کن
خداوندا سر لطف ات چشم و دلم وا کن
مرا بهر کمال خویش ، ارشادم کن
سر منبع مهرت در گنج معرفت واکن
مرا عقلی ده و در راهت هوشیارم کن
دلی برمن ده پر از شیدایی و دلداه خود کن
زبانم را از افرین گویی دیگران دور کن
مرید و دلداده کویت کن
در اسانی ها ، شکر اندیشم کن
به دشواری ها ، سپاس گویم کن
مرا صبری ده که مهربان باشم
مرا دانشی افزا گره گشای خلقی باشم


مصطفی خواجه دهاقانی

قصه شاید فریاد مردی باشد

قصه شاید فریاد مردی باشد
زخم خورده از
چله ی زمستان
اصلا میتواند
زنی باشد
که شادی تقسیم میکند
و شما...
کاش به جای تصویر عشق
بر بوم تان
تاراج را نقاشی میکردید
اینجا، در شهر
فصل ها را می دزدند


علی نصیری

آتشی شو

آتشی شو
از جنس مرحم
بر جان
یخ زده ام بتاب
مرا بسوزان
که سخت مهتاجم
بار الها....


رضا دهقانی تنها