یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا خزان را چشم مشکین نوبهاران می‌کند

تا خزان را چشم مشکین نوبهاران می‌کند
باغ و بُستان و چمن را در بیابان می کند

دل بمیرد زلف جانان زندگانی می دهد
مرده دل را زنده کردن زلف جانان می کند

تا بریزد می به ساغر عالمی در میکده
با امیدی تا نگارم می گساران می کند

گردشی را چرخ گردون گرد گیسویش نهاد
تا به سویش میروم مارا به زندان می کند

عالمی در گردشی در تار گیسویش نهان
تار گیسویش چه زندانی به یاران می کند

نا به سامان باشد اینجا منتظر باشد وفا
تا که لیلا نابه سامان را به سامان می کند


امیر حسام دیناری

بگو به من نگارِ من چرا ز من جدا شدی

بگو به من نگارِ من چرا ز من جدا شدی
با منِ با وفا چرا یوسفِ بی وفا شدی

این دلِ من خانه‌ِی تو کلبه‌ِی احزانِ که شد؟
یوسفِ من جفا مکن چرا ز من رها شدی


من نشوم غافلِ تو فکرِ بغیر از تو کنم
مزن به جانِ من چرا بلای جان ما شدی

بگو به من که من کنم عیش نهان از نگهت
بعدِ نگه در نگهت به من بگو چه‌ها شدی

زین غمِ هجران نشود این منِ تنها دونفر
وفا به جان من بگو چرا چنین فنا شدی


امیر حسام دیناری

آتش زدی بر جان من

آتش زدی بر جان من
ای جان و ای جانان من

گل در خزان زیبا بود
گل بودی در گلدان من

جانان من بودی همان
گنجینه ی پنهان من

وجدان خود گم کرده ای
دل را نبر از جان من

رفتی صنم همراه خود
بردی لب خندان من

باشم وفا تا مرگ خود
بر عهد و بر پیمان من


امیر حسام دیناری

الا یا ایها الساقی چه غوغا کردی در دلها

الا یا ایها الساقی چه غوغا کردی در دلها
که با دیدار اول من ز یادم رفته مشکلها

گِل و گُل را یکی بینم چه ها کردی تو با چشمم
چو تصویرت مجسم شد برابر شد گُل و گِلها

همان چشمت که مارا دیدو لبخندبه لب آمد
همین لبخند جانانه بسوزاند غم دلها

اگر خواهی برای آن لب شیرین تفکر کن
ولی گویم که این کارت نباشد کار عاقلها

در این دنیا بشو عاشق که هرکس غیر این باشد
تمام عمر تو جز این نباشد چیزی حاصلها

سلامی من به تو کردم اگر دادی جواب من
سپس دریای من باش و باشم چو ساحلها

از این عشقم در این دنیا تو میدانی چه کاری شد
قماری من به پا کردم به مجلسها و محفلها

وفا گوید در این عالم نباشد عاشق و معشوق
جهنم باشد این دنیا ز پوچی ها و باطلها


امیر حسام دیناری