یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چهل ساله شدم امروز ، میگن چِل سالگی خوبه

چهل ساله شدم امروز ، میگن چِل سالگی خوبه
ولی چند وقتیه قلبم ، پر از اندوه و آشوبه

تو انتهایِ یک جمله ، شبیه نقطه ویرگولم
تموم شد قصه و اما ، به استمرار محکومم

دارم جون میکنم هر روز ،  میونِ زندگی و مرگ
تو دست باد پاییزی ، پریشونم شبیه برگ

دلم میخواد برم دیگه ، بدونِ اینکه برگردم
بدونِ فکر و اجباری ، که عمری زندگی‌کردم

شبیه نقطه ویرگولی ، که رو دستم تتو کردم
میشه پایان من باشه ، همین چِل سالِ پر دردم

دیگه خسته شدم از این ، غم و اندوهِ تکراری
تو رویا  زندگی کردن ، وَ جون کندن تو بیداری

آخه از این همه درد وُ ،  از این تکرار بیزارم
پر از بغضم ، پر از دردم ، ولی اما نمیبارم

شبا با قرص میخوابم ، ولی هی میپرم از خواب
میشینم گوشه ی خونه ، پر از اندوهم و بیتاب

کنارم قرصای خواب و ، یه کبریت و یه نخ سیگار
میگم خدا  تمومش کن ،  ولی نمیشنوه انگار

چهل ساله شدم اما ، مثِ تَتوی رو دستم
رسیدم آخر قصه م ، وَ مجبورم اگر هستم  ....

امید احمدی ساکت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد