یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زمستان رو بـــــه پایان و بهاری پیش رو داریم

زمستان رو بـــــه پایان و بهاری پیش رو داریم
و بعد از لیـــــلِ دلتنگی نهاری پیش رو داریم

نترس از حرف شاه و شیب کم کـن از درونت ریب
یقیــــن دارم بهـــــارِ خوشگواری پیش رو داریم

تـــــو کــه از بند شب رستی بیا در کاسهٔ هستی
بنوشیم از سرِ مستی ، خمـــــاری پیش رو داریم

بیــــا تـــــا حجلـــــه بندـم از نهال سبـز بیداری
که بـــــر شاخه بـه باغ دل هزاری پیش رو داریم

سحــر آمد خـــدای ما ، دگـــــرگون شد هوای ما
صدایِ پــــایِ آبِ جـــــویباری پیش رو داریم

نمانـــــد از روز بـد یـــادی شکوفه زد گلِ شادی
خــــدا داند در این وادی چه کاری پیش رو داریم

بخوان بر شاخه ؛ ای بلبل که برخیزد ز جایش گل
و آبِ چشمه زنـــد غلغل ، بهاری پیش رو داریم...


مهرداد خردمند

قطره ای بــاران ز ابــــری بی هدف

قطره ای بــاران ز ابــــری بی هدف
از قضــا مـــاوای او شد یک صدف

آرزو می کـــــرد چـــون دریـا شود
از وجودش مـــــوج ها بــرپا شود

صخره و ساحل بکوبانـــد بــه هم
تـــــا شود آزاد از ایــن سدّ ستم

رقص جنگش آنچنان آید به چشم
صخره و ساحل از او آید به خشم

لاجرم جایش شد انــدر آن صدف
قبطه ها می خورد بــر احوال کف

از سرِ اجبـــــار صبــرش پیشه شد
آن زلالِ جان فــزا چون شیشه شد

آنقـــــدر جنگیـد در آن تُنگ تَنگ
شد حریـــر پــــرنیانش پاره سنگ

بـــــا جفـــــای روزگاران ناب شد
در میـــــانِ سنگها اربـــــاب شد

ساخت بـا اوضاع و از دنیا گسست
دُر شد و بر سینه شاهان نشست...
......
......
با امیـــــد و جهد خود والا شوی
زینت و تـــــاجِ جهـــان آرا شوی


مهرداد خردمند

غمــزهٔ چشمانِ مستت می کُند دیوانه ام

غمــزهٔ چشمانِ مستت می کُند دیوانه ام
ماهــــرویم ؛ مهـــربانـم دلبــرِ مستانه ام

بی بهانــه؛ عاشقانــه؛ دوستت دارم عزیز
شب چراغِ خانــه ام شو لعبتِ جانانــه ام

عاشق و زارت شدم آخـــر گـرفتارت شدم
من خــریدارت شدم با این دلِ ویـرانه ام


رنگ مــوهایت شرابی طعم لبهایت عسل
خوشگل و نازم ؛ نگینم ؛ گوهر یکدانـه ام

روز و شب فکر و خیالم مردُمِ چشمان تـو
کی می آیی ماه من؛روشن کنی کاشانه ام

انتظارت می کُشد مجنونِ بی تقصیــــر را
عشوه داری ؛ ناز داری؛ لیلیِ افسانــــه ام

ساقیا ساغر بیاور می بـــریـــز از چشم یار
آنقـــدر باشد لبالب پــــر کند پیمانــه ام

لحظه ها را میشمارم بیقـــرارم بیقــرار...!
تو بیا و تکیه زن بـــر شانهٔ مـــردانــه ام

مهرداد خردمند

[بدیدم طاق ابـــــرویت دلم شد مبتلای تو]

[بدیدم طاق ابـــــرویت دلم شد مبتلای تو]
نگو من را نمی خواهی کـه می میرم برای تو

بـــــه ناز نرگسِ چشمت گرفتارم نمی دانی
من آن تشنه لبم پـــــژمرده ام بهر وفای تو

هزاران سرو قامت دیده ام اما تویی عشقم!
تمام هستیِ خـــــود را بریـــــزم زیر پای تو


نکـــــورویـان عـالم را اگـــــر آرنـد و آرایند
فـــــراموشم نگردد خنده های دلــــربای تو

از آن هنگامِ دیــــدارت چنان زار و پریشانم
نشسته بـــر دلم مهرت؛ تو دانی و خدای تو

منم مجنونِ صحراگرد و تـــــویی لیلیِ فکرم
سزای من نباشد اشک ریـــــزم از جفای تــو

تمام لحظه هایم خاطرم با خاطرت شاد است
بـــــه دست آرم دلِ پاکت کنم خود را فدای


مهرداد خردمند

میشود گاه و گداری به دلم سر بزنی

میشود گاه و گداری به دلم سر بزنی
مخـزنِ راز مـــــرا نقش کبوتر بزنی

یا که دمساز دلم باشی و همراه مدام
روی کاشانه دل یکسره چنبر بزنی

میشود با گذر از روزنِ شبهای سیاه
در وجودم بدمی آتشِ باور بزنی

شاعرِ چشمهٔ چشمت بشوم شاد شوی
ساز شهنازِ غزل را همه از بر بزنی

عطر نسرین و رز و مریم و سوسن همگی
پخش در خانهٔ دل کرده _ مکرر بزنی

گرچه عمرم همه بر باد فنا رفت و گذشت
لبِ خود بر لبِ من این دمِ آخر بزنی.

مهرداد خردمند

دیریست دود هست ولی دم نمی رسد

دیریست دود هست ولی دم نمی رسد
از بهـــــر زخمِ دلهره مرهم نمی رسد

هی درد پشت درد و بلا پشت هم چرا؟
شادی به دادِ حضرت آدم نمی رسد

پاییزِ سرد و پوپکِ حیرانِ باغِ دل
هرگز میانِ وادیِ بی غم نمی رسد

راه نفس کشیدنِ ما سخت بسته است
دیگر هوای تازه ؛ دمادم نمی رسد!

سخت است ایستادنِ بی عشقِ آدمی
حتی برای خاطره! همدم نمی رسد

از داغ باغ خشک خزان دیده از جفا
بیچاره ایم و رخت عزا هم نمی رسد

رنج و عذاب و درد در این شهر بی نوا
دائم ادامه دارد و مرهم نمی رسد...


مهرداد خردمند

تازگیها زیر چشمی هی نگاهم می کنی

تازگیها زیر چشمی هی نگاهم می کنی
مه لقایی عاقبت غرق گناهم می کنی

گیسوانت حلقه حلقه تا کمر گل بسته ای
عاشق زیبایی ام ؛ آخر تباهم می کنی

یوسف گم گشته ام در سرزمین مصر تو
قصر بوتیفار کو؛ مهمانِ آهم می کنی؟

در فراقت سوزم و دودم به پروین می رسد
چون بنوشم چشمهایت روبراهم می کنی!

باورم کن قیسم و لیلای رویایم تویی
همدمم باشی عزیزم پادشاهم می کنی!

عاشق تو هستم و چشمت مرا شیدا کند
مست مستت می شوم وقتی نگاهم می کنی


مهرداد خردمند

بند بندِ استخوانم در فراقت درد دارد

بند بندِ استخوانم در فراقت درد دارد
واژه های بی زبانم در فراقت درد دارد

طاقتی دیگر ندارم شرح حالم را بگویم
جملگی روح و روانم در فرافت درد دارد

شاعرِ چشمت شدم از من ربودی تو نگاهت
باورم کن چشم جانم در فراقت درد دارد


گفتمت زیبایی و نازی رمیدی چون غزالی
گفتمانِ آنچنانم در فراقت درد دارد

هی به یاد بوس لبهایت دلم خوش بود؛ اما
نیستی فکر و گمانم در فراقت درد دارد

عاقبت بیغوله ای گردد مکانِ روزگارم
خاطرات آشیانم در فراقت درد دارد

عاشقی جرم قشنگی در گمانِ عاشقان است
جمله های دلستانم در فراقت درد دارد

سوختم تا ساختم با درد هجرانت عزیزم
ای دریغا امتحانم در فراقت درد دارد...!

مهرداد خردمند