یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

می نـــــوازم گـاهی ام بـا یـاد تــو تنبور را

می نـــــوازم گـاهی ام بـا یـاد تــو تنبور را
یاد دارم چشمهایت چشمهٔ پـــــرنـــــور را

پیچ و تاب گیسوانت گرچـــــه حیرانم کند
می نـــــوازم تـارتـارش با دل پـــــرشور را

من بـــه مهر و طرز گفتارت همیشه باختم
دوست دارم دختـــــران سبزهٔ مغـــــرور را

هرچه گویم از کمال و قـــرص ماه صورتت
باز هم کم گفتــــه ام از لعبتِ چون حور را

فـاش گــــویـم راز چشم دلفـریبت نـازنین
ناز شستت؛ ای کـــه خوردی شربتِ انگور را

چون اسیری دام چشمت گیـــر افتادم ولی
در اسارت هم اطـاعت می کنــــم دستور را

طفل بودی! شیر خوردی یا شرابِ سرخوشی
کس نـدیــــده نـوگلی ماننـد تـو مسرور را

کعبهٔ عشقم تـــــویی من زائــــرِ دیوانِ تو
استجـابت کن دعایـــــم بــا دلِ معـذور را

بـا نگـاهِ چشم نـازت دل ربــــــودی از کفم
رفتنت آزرده کرد ایــن عاشقِ رنجــــور را...


مهرداد خردمند

تو هـرچــه گفتی باورم شد شمع سوزانم هنوز

تو هـرچــه گفتی باورم شد شمع سوزانم هنوز
آن خنده های زیــر لب کو؟ من پـریشانم هنوز

امـــــروز و فــردا کردی و دیگر ندیـدم روی تو
از عطر دل آویـــز عشقت مانـده در جانم هنوز

جغـــرافیای ملک جانت می درخشد در جهـان
افسوس دارم از فــراقت مــــاه تـابـانم! هنوز

مـــــرغ دلم پـــر می زنـــد تـا آسمانت نازنین
شاید که بیند روی تو کور است چشمانم هنوز

عشقت پـــــری رویم مـــرا آکنده از فریـاد کرد
در بیستـون یـــادهـا فــــرهاد دورانـــم هنـوز

امشب دراین میخانه ها با عشق تو مستانه ام
چـــــون درد دارد استخوانم فکـر درمانم هنوز

جاری شدی با عشوه ات در جسم و در جانم بیا
عشقم ببین من مانده ام بر عهد و پیمانم هنوز

در خاک خسرو با امیدت می نشینم روز و شب
شاید گـــــذر افتد تو را از طاق بستانم هنوز ...


مهرداد خردمند

عشق هم شیرین و هم فرهاد را دیوانه کرد

عشق هم شیرین و هم فرهاد را دیوانه کرد
قصه دلـــدادگان را مثل یک افسانـــه کرد

با کـــلام دلنشینی می شود در دل نشست
تا که خود را چند سالی حاکمی شاهانه کرد

عاشقان را دیـــده ای افتاده در دام دل اند
عشق شیـرین خسروان را راهی میخانـه کرد

سرو آزادی شود آنکس رهــــد از دام عشق
مثل یوسف معبدی را خالـــی از بتخانه کرد

پیله ها را پاره کــــردم نوبت پروانگی است
می روم تا آسمان؛ دنیا مــــرا دیوانـــه کرد


مهرداد خردمند

تـــــو همانی کــــه اسیــرانِ رخت بسیارند

تـــــو همانی کــــه اسیــرانِ رخت بسیارند
نام زیبای تـــــو را در دلِ خــــود می کـارند

در جهانی کــــه شده قحطیِ انگیـــزه عشق
عاشقانت همه صف بسته پیِ دیــــدارنـــد

دوستت دارم و دانی تــو عــزیزم کافیست_
همــدمم باشی و افـــــراد دگـــــر اغیــارند


سوسن و سنبل و نسرین و شقایـــق همگی
پیش رعناییِ انـــــدام تـــــو بی مقـــدارند

بافـــــه مـــــوی سیاهت وه! تمـــاشا دارد
از حسودان نگهش دار پـــــــــر از آزارنــــد

[نه من از دست نگارین تـو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند]

از رقیبان چه کشیدم کــه بــــه دستت آرم
ناکسانی کـــه بــــه راهم گـــره ها بگذارند


مهرداد خردمند

بنازم ناز چشمت غمزه های آنچنانی را

بنازم ناز چشمت غمزه های آنچنانی را
نگاه دلفریبِ خوشگلِ ابرو کمانی را

ملایک از خدا دارند شکوه های بسیاری
چرا او خلق کرده این رقیبِ کهکشانی را


گلِ رویت زند بر روی گلها طعنهٔ بسیار
بنازم صورتِ ماهت فروغ آسمانی را

دل آرامِ دل انگیزم نسیم صبح پاییزم
بیارا گیسوانت سایه سارِ دلستانی را

ندارد هیچ کس سرو خرامانی شبیه تو
خوش اقبالم که دارم دلربایِ خیزرانی را

درآغوشم بگیرو گرمیِ جانت نثارم کن
که نوشم از لبت اصلِ شراب ارغوانی را

نکن اغوا گری زیبای من با چشم جادویت
نمی دانی ندارم طاقتِ چشمک پرانی را

جوانی را فدا کردم ؛نمانده فرصتی دیگر
برایم بازسازی کن بهارِ زندگانی را

مهرداد خردمند

دلم گـــرفته و دیــــدار یار می خواهد

دلم گـــرفته و دیــــدار یار می خواهد
کنـارِ ساحـــــلِ دریـا کنـار می خـواهد

اسیــــر دام نگـاهت شدم نمــی دانـی
بــــرای دیـدنِ رویت قرار می خواهد

بیا کـــه از غم عشقت کویر خشک لبم
برای رفع عطش بوس بیشمار می خواهد

بهانـــه گیـــر شده دل ؛ بیا و شادش کن
شمال و کلبـــه ی آرام و تــار می خـواهد

خدا خدای من و صبح و! در دلم غوغاست
نوای بلبلِ شیدا به شاخسار می خواهد

بیا به ساحلِ چشمم قدم گذار ای جان
که جام خیس نظر ؛ سایه سار می خواهد


هزار و سیصد و پنجاه و هفت یادت نیست؟!
دلم دوبـاره تـــــو را بی حصار می خواهد

جهانِ بی تـــــو پر از رنج و سخت می گذرد
دلم هوای تـــــو کـــــرده و یار می خواهد

مهرداد خردمند

نمی دانی که شاعرپیشه ام لبریز پاییزم

نمی دانی که شاعرپیشه ام لبریز پاییزم
برای خش خشِ برگ درختان شعر می ریزم

بیا عشقم غزل هایم پر از سوز جگرسوز است
به وقت فصل پاییز از هزاران بیت لبریزم


دلم خوش است آید ماه مهر و بعد آبانش
که سرشارم از این ماه و نفس های دل انگیزم

تماشا می کنم رنگین کمانِ این طبیعت را
که هر رنگش به یادم آورد ذوقِ غزل خیزم

هوای عاشقی دارم در این فصل پر از احساس
نسیم صبح سردش می نوازد یال شبدیزم

در این ملک کهن شیرین فراوان است کو عاشق؟
منم فرهاد تو آری...! گل اندامِ دل آویزم


دعا کردم همیشه مال باشی ماه تابانم
دریغا در فراقت درد دارد جانِ ناچیزم

شبیه رود جاری خونِ عشقم می دود هر دم
به رگهای پر از شوقم که شاید با تو آمیزم

خیالم در جوانی مانده یارِ خوشگل و نازم
و رویای سفر دارم به ملکت ماه تبریزم

مهرداد خردمند