یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چه انحصار دلکشی است

چه
انحصار
دلکشی است
عشق
که
ذره ای
از آن
به کس
نتوان داد
چون شد
سهم جان
دگر پس
نتوان داد
دل
ارچه
در
کوی
دیوانگان
مقیم است
اما
نشان آن
به
هوس
نتوان داد.


پرشنگ بابایی

رفتی و قلبِ من از عشقِ تو بیمار شده

رفتی و قلبِ من از عشقِ تو بیمار شده
دلِ تب‌دارِ من از غصّه عزادار شده

چشم باران زده‌ام چشمِ تو را می‌خواهد
صبح امّیدِ دلم مثل شبِ تار شده

گفته بودی اگر اقرار کنم می‌آیی
بعدِ اقرار، ولی کارِ تو انکار شده


بی تو بودن به خدا درد عجیبی‌ست بیا
بی تو کابوسِ شبم، لحظۀ دیدار شده

سینه‌ام سوخته از غم، چه کنم دودش را؟
سهمم از عشقِ تو این پاکتِ سیگار شده

جز تو با مردم این شهرِ خرابه قهرم
دلم از خاطره، از غیر تو بیزار شده

آمده شهرِ غریبی که تو در آن هستی
با تو همسایۀ دیوار به دیوار شده

به نگاهت قسم از عشقِ تو بیمار شدم
دست من نیست که این قافیه تکرار شده

مبتلای تو شدم بر دلِ من مرهم نِه
قلب و روح و دل و جانم همه بیمار شده


مصطفی خادمی

گرچه دورم ز تو در قلبِ منی تا به ابد

گرچه دورم ز تو در قلبِ منی تا به ابد
از تنم جان برود عشقِ تو از دل نرود

گر بُوَد باز مرا چشم، تویی در نظرم
چشم تا بسته کنم باز رُخَت دیده شود

بی تو هر جا که روم نیست ز شادی خبری
به تو گرچند به جمعِ دگران خوش گذرد

ای به جمعِ دگران از من و دل غافل و دور
با خبر یک نظر این دل زتو غافل نشود

خوش به حالت که گلی چون، تو به هنگامِ بهار
وای بر این تنِ خشکیده که حسرت ببرد

ای گلِ لاله که می رقصی تو با بادِ صبا
عاقبت بر تنت این بادِِ خزانی بِوَزد


محمد صادق حارس یوسفزی

از درون دگرگون شو

از درون دگرگون شو
تا برون شود گلگون
غنچه بشکفد با نور
نور خود برافشان کن
در وجود تو خورشید
در تو لعل و مروارید
در سرشت خود بنگر
در خودت مهیا کن
معبد درونت را
با درخششت وا کن
در درون تو چیزی
مثل قاصدک در باد
مثل آتشی در آب
مثل غنچه در پاییز
مثل صبح در مهتاب
تو پر از معمایی
تو پر از هیاهویی
در نهاد تو راز است
بیرون از تو هرگز نیست
معبد مقدس تو
قبله گاه حاجت تو
در خودت تماشا کن
وسعت جهانت را


فائزه_اکرمی

با بارش هر بارانی

با بارش هر بارانی
با دیدن هر عاشقانه ای
با یک لیوان قهوه تلخ
یا حتی خواندن کتابی
و یا با تماشای هر لبخندی
مرا به یاد بیاور...
که جز تو و یاد تو
بهانه ای برای دلم ندارم...


مارال کناررودی

کنارِ این جاده کفش هاپُرازخون است

کنارِ این جاده
کفش هاپُرازخون است
راه طولانی ست
حرفی بزن
یا ، قناری را
ازپشتِ پنجره فراری نکن
شب زیرِ این چتر
پروانه ها درآتش اند
خاکستر وُباد هم آغوش

این جا به پلکِ سرخِ شقایق هم ظنین شده ایم
به لبخندِ ، آوازِ ، گونه هایِ انار
... کلونی شکسته ، وُ
این لولا باصدایِ زنگ می چرخد
جایِ اشکِ ماگلدانی ست
کنارِ آتشی
که پروانه هایش
خورشید می بوسند

کنارِ پیچک ها
دلی
بی نصیب انار می برد
انگشتری ، به طوافِ طلایِ ماه

نازنین !
دست افشانِ صدایِ کدام غریب بودی
کنارِ اشک وُ تمشک وُ شاخۀ شاتوت ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

تو انگاری شدی با دل، تو با احساس، نامأنوس

تو انگاری شدی با دل، تو با احساس، نامأنوس
دوباره من، تو و یک عالمه احساس نا محسوس

دوباره می‌نویسم با تو شعری خوب تر از خوب
ولیکن می زنم خط روی آن احساس، نا محسوس

دوباره حس (جاخالی) و (جاخالی) و (جاخالی)
عجب حال عجیبی دارم از  اشعار نا محسوس


دوباره (جای خالی) (جای خالی)  (جای تو خالی)
بماند حرف دل پنهان در این آثار نامحسوس

و آخر دال و واو سین و تت، دال و الف ر میم
همین مقدار بس فهم من و این کار نا محسوس

سروش سروین