یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شد پدیدار درختی از میان سنگی عظیم

شد پدیدار درختی از میان سنگی عظیم
شد تنومند و قد بر افراشت در برابر نسیم
نسیمی رسید از سوی مشرق زمین
آنگاه شد غره به حال خویش
گفتا : ریشه در خاک دارم و دست ها به ابر ها آویخته
چو این تن هست حقا که تو نیستی
گذشت روزی از روز و رسید روزی عجیب
باز گفتا : ایستاده ام چو کوه
محال است با بادی بخوابم روی خاک
گذشت بادی از میان دره ای تنگ
رسیدش و شاعر شد د غزلی خواند در گوش درخت
کرد گیسوانش را ژولیده و حالش را زار
بیچاره شد گرفتار بادی ظریف
در آخر دل داد و شکست با نسیمی ضعیف
صبح فردا بلبلان ترانه میخواندند

و سرو عاشقی بر خاک افتاده بود

پوریا دین پروین

آه! ای آگاه!

آه! ای آگاه!
از غم های در گلوگاه
از اشک های پنهان
از بی قراری های گاه و ناگاه
از شعرهای روی زمین ریخته,
و نانوشته
از حرف های ناگفته
از دل های لرزیده
در دل شبانگاه
آه...
ای آگاه!


نرجس فاطمی

سایه در سایه نماند و کوچ کرد

سایه در سایه نماند و کوچ کرد
نقشه های حاسدان را پوچ کرد
رفت, از پیش عزیزان, این عزیز
او به خورشید متصل شدکوچ کرد

از برای شاعران, همسایه بود
آری بهر آن عزیزان, سایه بود
او برای شاعران, یک دلخوشی
هم برای دیگران, همسایه بود

سایه آری با همه, بی کینه بود
مهر آنان در دل و در سینه بود
بود اما که چه فایده, کوچ کرد
دوستیِ او بهـر ما, دیرینه بود

سایه پیش سایه ها رفتش بهشت
عطر و مروارید بود او, هرچه کشت
با غـزل هایش چه زیبــــا و متین
رفت بهشت, با آنها شد همنشین


سلیمان بوکانی حیق

در دشت بی‌کسی

در دشت بی‌کسی
زیر درختی بی‌ثمر نشسته‌ام
یک آتش بی‌رحم
گُر گرفته در تنم و می‌سوزاندم.
برای رهایی از این شعله‌ها
دنیا را گشته‌ام
اما چاره‌ای نیافته‌ام.
میان این سوختن‌های بی‌سبب
در آرزوی یک آشنا
چشم به راه نشسته‌ام
تا برسد این یار ‌هم‌نفس
و بشود مرهمی بر زخمستان من.
وقتی غروب می‌شود
درد را در نی می‌دمم
تا شاید کمی سرم
از سوتِ افکار چرب, آسوده شود.
زمستان است و من
از‌ روزهای بی‌آفتاب و سرد شاکی‌ام‌.
خسته‌ام اما نمی‌توانم یک‌جا بند شوم
دائماً به دنبال یک خیال می‌دوم...
از آبادی دور شده‌ام و در به درم
و نمی‌دانم چرا دوست گاهی دشمن است؟!
به گوش می‌رسد ناله‌ام

از آیینۀ چشمان ترم.
یک باد غم
نمی‌دانم از کجا آمده
و چمن‌زارم را خشکانده است.
با الفبای سکوت
با تمام وجود فریاد می‌کشم:
بازگردید ای شکوفه‌های سبز
از زمستان خسته‌ام
بهار می‌خواهد جان من
بهار می‌خواهد جان من...

محمدجواد حسین زاده

آی مرغ دریایی

آی مرغ دریایی
به هوای دل یار
پر بگشا
چشم برگیر ز خواب
برو با نسیم دریا
برو تا مطلع خورشید
بگو از ساحل امید
بگو از سبزه و آب
آی مرغ دریایی
بال بگشا
برو آنجا که ندیدست کسی
دلم اما آنجا
آرمیدست بسی

مهرداد درگاهی

نمیدانم چرا حالم دگرگون شد خیالم پر کشید

نمیدانم چرا حالم دگرگون شد خیالم پر کشید
صوت زیبا در خیالم عاشقانه سر کشید
آرزویم گل رخسار تو و وصل وصال تو شدم
بارالها شوق دیدار شهنشاهش به راهم در کشید
چون نگاهم میکند مست و خراب او شدم
وانگه از شوق صدا آواز دارد عاشقانه پر کشید
روزگار از تلخ کامی ها لبش شیرین شکر شد
هر زمانی مژده داد مرغ سحر از اسیری در کشید

یارم اگر مژگان عاشق را چو مستی سرمه یافت
چشم مستانه هزاران بلبل آواز خوانش بر کشید
بهارش قلب ما . مرغش خوش آواز چمن بود
آتشم را عاشقانه در چمن با عود و عنبر تر کشید
بس که بلبل نغمه خوانده در سرای تو غریب
غنچه قلبت شکفته , کفش نو را ور کشید

مهندس امین تقوی

حالِ کودکى را دارم

حالِ کودکى را دارم
که گفتى همین جا بمان،
زود برمیگردم ...
چند سالى میگذرد جانم
همان جا مانده ام...
کودک است دیگر،
همه چیز را باور میکند ...


#علی_قاضی_نظام