یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آن دم که تو را دیدم

آن دم که تو را دیدم
ایستاد زمان از کار
این حقیقتی روشن
بود به احترام انگار
در چشم تو گمگشتم
سرگشته و حیرانم
محکم بتپد قلبم
انگار نیم هوشیار
یک سیلی بزن جانم
تا هوش به سر آید
هرچند ندارم دوست
از خواب شوم بیدار
عشقم به دلت مبهم
عشقت به دلم فانوس
گر نور رود ظلمت
آن لحظه منم بیمار
این جاده‌ی عمر من
بی تو گذرش بی جان
با مرده چه فرق دارد
آن کس که ندارد یار

حسین توفیق

یادمان بود بسوزیم چو شمع تا دم صبح

یادمان بود بسوزیم چو شمع تا دم صبح
چون شب آمد همه خفتیم ز شب تا دم صبح
گفته بودند بزرگان که طلوعی دگر است
ما به غفلت همه خفتیم ز شب تا دم صبح


مصطفی مروج همدانی

آسمان پر شده در فضای تاریکی

آسمان پر شده در فضای تاریکی
دانه های برف می رقصند با کلام جادویی
شیروانی سپید شده است, یکدست
لانه کبوتر خراب شده در بالا دست
کوچه خلوت شده از رهگذران پی در پی
رد پا مانده در گودال یک منزل
یکی صدای پیرمرد می آید
برف ها را از بام منزلی می روبد
بچه ای کلاه بر سر دارد
مادرش, پوشینه بر کمر دارد
من نشسته ام لب پنجره غرق در رویا
حیف از این تصویر که برود از خاطر ما

مهتاب مافی

نمی دانم چرا مخمور چشمان توام , لیلا!

نمی دانم چرا مخمور چشمان توام , لیلا!
 که می بینم نمی بیند مرا آن نرگس شهلا
ربودی قلب من را لحظه ای ,الحق که طراری
دل من توی دستان تو هست و می کنی حاشا
چه کاری دارد این دنیا به غیر از فتنه انگیزی
حیا را از تو می گیرد سلاح صبر را از ما
دوایی تلخ می نوشم  که یک ساعت   نیندیشم
که گاهی در فراموشیست راه حل مشکل ها

ببخشا , عذر می خواهم که خام از کوره در رفتم
دمی از یاد بردم که تو معشوقی و من شیدا
ته این گرک میش حال ما نور است یا ظلمت
بسوزاند تب تردید ایمان سیاوش را
تو شاید میوه ی ممنوعه ای هستی که وصل تو
شود تکرار اقدام خطای آدم و حوا
فلک معشوق وعاشق را موازی می کند گاهی
و می سازد بدینسان قصه ی عشاق والا را

 اسد زارعی

کاش تو را حالِ خوشی داشتی

کاش تو را حالِ خوشی داشتی
مَعنیِ تفسیرِ عمل بَهرِ خدا داشتی
حالِ سبک بال به معراجِ خدا داشتی
کاش تو حکمی زخدا داشتی
قضاوتی را تو خدا داشتی
اینگونه من را تو نبین کافرم
بر همه اَعمالِ خدا کافرم
نمازِ خود را من قضا خوانده ام
امّا به هر حال نماز خوانده ام
بی اَدب نیستم, نگو بی اَدب
اَشعارِ عبّاس میرزا خوانده ام

شاعری بودو, ز عشقِ قلم
چه خوش می رقصید به دستش قلم
غافر شعر اگر در آن زمان بود
می بوسید دستش به رقصِ قلم
واژه یِ اشعارم نوشته قلم

مهدی میرزاپور

هنوز من رستاخیز نگاه تو هستم

هنوز من رستاخیز نگاه تو هستم
هر دَم از پیکری به پیکر دوبارگی,
انگار خوانده نیایش یاخته ی
در تن گُل بوسه های آسمانی
آراسته ام پویا به آراستگی بی تنی
تو در نگارخانه دگرگونی دانشی
در درنگ بی پایان خودباوری
به خیزِ پیله ابریشمی آگاهی

نیکو مومیایی مِه بانگ پروانه شدنی؛
هنوز من در آشیانه چندگاهه بیم زده ام.

بابک رضایی آسیابر