یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

روبند چوبی نمای سرها خونی بود،

روبند چوبی نمای سرها خونی بود،
هنگامه هنگام چه نیرنگ سیاه بود
آری پچ پچ به گوش دروغ خشنود؛
مه کوهپایه های یارمند
نو نهال سنگستان آزمند
تیزآبه زهدان زمین زایشی گمان آلود
کمانه مُرده زنده گرفتار رنج نابودگر دیگریست
کاشت دامنه تند دشت سزا
دانگان خون دهان خوک ها
زوزه باد کوه خرمن نشده را
گندم زار کشاورز پیر دیروز
با فرزند پند برداشت امروز
گهواره خورشید ستاره های نیمه آویز
مگر نگاه فریاد گلوی،آویزه های تن دیگریست.


بابک رضایی آسیابر

مرا به یادآور نازنین

مرا به یادآور نازنین
آشنای بامداد رنگین،
برهنگی شیرین دلدادگی
به می گل سرخ دیداری
تپش دلم را با خون هدیه دادم
سادگی بی خار پالیزم
فردای جوانی پاییزم
آن داستان نخستین،
آفرینش از نگاه زرین
مهر گیاهی سبزینه زندگی فریادم.


بابک رضایی آسیابر

به شکوه نایاب امیدم

به شکوه نایاب امیدم
از سهم خویش بُریدم
از زِهدان هیچ ناکجا پهنه دیدار،برهنه دویدم
از تنهایی تو،به تنهایی جانانِ خویشم رسیدم
از خنده چشم خفته تو،بیداری اشک را دیدم.
امید به پرتو خورشیدم
خسته از کامیابی دردم
به این دو روز بالیده دنیا،چشم خود می بندم؛
به پرواز اینجا در قفس،چگونه با گریه بخندم؟
از این درون ریزی دریغ،که گرفتار چند و چونم.

بابک رضایی آسیابر

هنوز من رستاخیز نگاه تو هستم

هنوز من رستاخیز نگاه تو هستم
هر دَم از پیکری به پیکر دوبارگی,
انگار خوانده نیایش یاخته ی
در تن گُل بوسه های آسمانی
آراسته ام پویا به آراستگی بی تنی
تو در نگارخانه دگرگونی دانشی
در درنگ بی پایان خودباوری
به خیزِ پیله ابریشمی آگاهی

نیکو مومیایی مِه بانگ پروانه شدنی؛
هنوز من در آشیانه چندگاهه بیم زده ام.

بابک رضایی آسیابر

نوزادی که زایش می یابد

نوزادی که زایش می یابد
به خنده ی فردا می گرید
تنهایی آمدنی را می آزماید.
گناه مرگ
چون بی هنگام و جا
مایه بی جامه و نما
خواب آسوده به پند
که همراهی بی مُزد است؛
تنهایی سرشت انسان است.


بابک رضایی آسیابر