یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شد پدیدار درختی از میان سنگی عظیم

شد پدیدار درختی از میان سنگی عظیم
شد تنومند و قد بر افراشت در برابر نسیم
نسیمی رسید از سوی مشرق زمین
آنگاه شد غره به حال خویش
گفتا : ریشه در خاک دارم و دست ها به ابر ها آویخته
چو این تن هست حقا که تو نیستی
گذشت روزی از روز و رسید روزی عجیب
باز گفتا : ایستاده ام چو کوه
محال است با بادی بخوابم روی خاک
گذشت بادی از میان دره ای تنگ
رسیدش و شاعر شد د غزلی خواند در گوش درخت
کرد گیسوانش را ژولیده و حالش را زار
بیچاره شد گرفتار بادی ظریف
در آخر دل داد و شکست با نسیمی ضعیف
صبح فردا بلبلان ترانه میخواندند

و سرو عاشقی بر خاک افتاده بود

پوریا دین پروین