یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زندگی زیباست

زندگی زیباست
باورم از عشق همین است
زندگی رویایی ست
زندگی شیرین است
زندگی عشق است و بس
آرزویم زندگی ست. بی تا و یکتایم همین
باور هر لحظه غریب همین است
زندگی باید کرد
زندگی پیچ و خمش بسیار است
شهریار جان همین جمله بگفت در زندگی
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
تا مهلت زندگی ست عشق باید ورزید
آری زندگی زیباست. اما با عشق
بافتن موهای دلدارت تمام زندگی ست
بستن بند کفش دلبندت. چه زیباست
زندگی مان اینگونه زیباست
راه رفتن با عشق
پا به پای آن کودک دلبند
کودکی که می گریزد عاشقانه
ترس از ماندن ندارد
بوسه های کودکانه بر لب شیرین مادر
بوسه بر دستان خسته پدر
آری زندگی . زندگی مان زیباست
زیباتر از هر زیبا روی عالم
بارها در شب تاریک. به دور از همهمه
خواندمش بسیار راز زندگی
بیا بسازیم زندگی شیرین تر از قند و عسل
خانه و کوچه خیابان یا که آبادی و شهر
در کنار جویبار و رود و دشت
در میان جنگل و باغ و چمن
دست به دست زندگی
زندگی سرشار از عشق و نوید
باید بسازیم زندگی عاشقانه و غریب
باورم از عشق همین
صداقتم در زندگی ست


مهندس امین تقوی

آن سوی پنجره خداست

آن سوی پنجره خداست
شاهد این پنجره ها فقط خداست
پنجره رو به آسمان
برای دیدن خداست
پنجره خانه ما رو به بهشت
برای دیدن بهشت همین پنجره کافیست
هر روز نوری از بهشت روشن کرده اتاق را
گویی فرشتگان تعبیر میکنند
لالایی و خواب شبانه ام
فرشتگان لالایی شبانه اند و اذنِ اذان سحر
پنجره ای رو به بهشت
پنجره رو به آسمان
خدایا برای دیدن آرزوهایم همین پنجره کافیست
پنجره ای که رو به فرداست
آرزویم گشودن این پنجره هاست
چون نسیم صبحگاهی
سازش آواز قناری
بلبلی غریبان و غزل خوان در باغ آرزوها
سرود عاشقان را برای آشنایان
فرشتگان غزل خوان با ساز دلنوازان
پنجره را گشودم
پنجره روی باران
شبنم و آن گل سرخ در انتظار باران
چون پنجره گشودم باران میهمان من است
بلبل و رقص نسیم آرامش جان من است


مهندس امین تقوی

همچون درخت سبزی با شاخه تنومند

همچون درخت سبزی با شاخه تنومند
چون شاخ آن کمندان. بر آن گیسوی افشان
چون برگ سبز صنوبر. هرگز خزان ندارم
شاخه پُر از گل و بُل.
نسیم و بلبل هر دو
بر شاخسار بیدند آواز خوان و مجنون
دیدم کبوتری که بر شاخسار نشسته
یک آشیان برافراشت پُر زِ گل و ترانه
بر شاخه ای تنومند یک بلبلی دگر بود
یک آشیان رنگین زیبا و خوش نشین بود
هر صبحدم که بلبل آواز نو غزل خواند
این برگهای سبز و آن شاخسار مجنون
رقص شکوفه سر داد
بلبل از آشیانش یک برگ گل برایم
به ارمغان و بوسه
هدیه برای شبنم. باران برای خورشید
سایه برای لیلی. شکوفه ها فراوان
هر چه شکوفه دادم کرامت آسمان
برگ گل و قناری
بر دوش آب و باران
بلبل غریب نَبوَد بر شاخسار مجنون
چون آشنا ندا داد
دیگر غریبه ای نیست
بر رمز و راز هستی
چون خالق توانا
بر بلبل غریب هم صدای آشنا داد


مهندس امین تقوی

دوش دیدم بلبلی شانه زنان زلف پریشان مرا

دوش دیدم بلبلی شانه زنان زلف پریشان مرا
ساقی از ره رسید و انگاشت دیده حیران مرا
یکی آمد که هم دل بود و هم پای سفر بود
آمدی جانا بِکَندی از دلم پای رفیقان مرا
بلبلم زلف مرا شانه چو مژگان به رهی
رهیده زلف پریشان خویش و ساخته آشیان مرا
اگر کنار چشمه ای غزلخوان شود بلبل
به هیبت ساقی آرام شود رود خروشان مرا
بخوان ای بلبل عاشق بناز این بزم ساقی را

که ساقی در هواداری از رَه به در کرده رقیبان مرا
ساقی بیار جام می تا که بنوشد بلبلم
نازنینا به جای جرعه ای قدح و جام بنوشان مرا
بلبلم ناله ای داد تا عرش خدا رفت صدایش
کز صدایش همه عالم نازل کنند قدسیان مرا
بلبل غزلی گفت که بیتش همه احساس
فرشیان در آینه بینند احساس درخشان مرا
بزمگاهی که فردوس برین جایگاه بلبل بود
ببین اوست غریبی که آشنا بود غریبان مرا
بلبلت چنان زلف پریشان شانه میزند به عشق
گویی غریب مجنون شدو ساقیست لیلیلان مرا

مهندس امین تقوی

منو وقتی که میبینی سراپا شور و سرمستی

منو وقتی که میبینی سراپا شور و سرمستی
خیال عاشقی دارم
خیال اون دو تا چشمات
خیال رقص پلکاتو خیال راحت اشکات
منو احساس آرامش
تو و حس دل انگیزت
میون این همه احساس دلم دلگیر چشماته
که اون پلک و دو تا چشماتو رو همدیگه میذاری
منم حس غریبی رو توی چشمات
همون تفسیر و معنی که توی آیات قرآنه
از اول تا به اون آخر حدیث عشق میخونم
خودت خوندی توی چشمام, توی حرفام
توی اون واژه های ناب
خیال عاشقی دارم
همون وقتی که میبینم
دلت مرهم شده واسه همون شبهای تنهایی
واسه شبهای دلتنگی
خدا هم شاهد عشقه
دلم دلتنگه احساسه
همون حسی که میدونی
همون حسی که میخونی
خبر داری کدوم حسه؟
همون حسی که عشق و عاشقی داره
منو بی تو نمیذاره
دلم دلتنگه حسی بود که عاشق میشدم در دم
توی دریا. توی جنگل
زیر بارون. توی ایوون
خیال کردم که میرقصی
همون لحظه که رقصیدی
دلم رنگین کمونی شد که هفت رنگش واسه چشمات سراپا عشق و احساسه
دلم بارون شد و بارید میون اون شب تاریک
کنار ساحل غریب

مهندس امین تقوی

شبی نوشیدم آن مِی را به حال ساغر و ساقی

شبی نوشیدم آن مِی را به حال ساغر و ساقی
دو سنبل گوشه میخانه افتاده ست به چخماقی
لب شیرین چو بوسید رقص کنان وقت سحر
جرعه ای هم خود ننوشید و چکاند بر رازقی
چون به میخانه دل فرهاد بودش در کمین
ساقی بگفتا تورا رنگ و بویِ زلف شیرین لایقی
گوهر عشق لبِ شیرین ببوسد هر سحرگاه

لطف ایزد بود به فرهاد که دارد اشتیاقی
در دل دوست نشستم سخنش شیرین بود
تا که دلِ مجنون ربود هر چند کم دقایقی
ساغر و ساقی دو سنبل گوشه میخانه ها
قصه را از دلِ مجنون لیلی خوانده اند حقایقی
دو چشمان و رخ زیبا چنان یاقوت رقصانند
ساقی ببین خالق و پیغمبرش الله اکبر خالقی
طلب لیلی و مجنون غارت عشق است و دین
طلب مومن نماز است و مساجد را رواقی
غریبا سایه عشق چنان می شکند پرده دل
مصلحت کار ببین در آسمان کرانه و آفاقی

مهندس امین تقوی

نمیدانم چرا حالم دگرگون شد خیالم پر کشید

نمیدانم چرا حالم دگرگون شد خیالم پر کشید
صوت زیبا در خیالم عاشقانه سر کشید
آرزویم گل رخسار تو و وصل وصال تو شدم
بارالها شوق دیدار شهنشاهش به راهم در کشید
چون نگاهم میکند مست و خراب او شدم
وانگه از شوق صدا آواز دارد عاشقانه پر کشید
روزگار از تلخ کامی ها لبش شیرین شکر شد
هر زمانی مژده داد مرغ سحر از اسیری در کشید

یارم اگر مژگان عاشق را چو مستی سرمه یافت
چشم مستانه هزاران بلبل آواز خوانش بر کشید
بهارش قلب ما . مرغش خوش آواز چمن بود
آتشم را عاشقانه در چمن با عود و عنبر تر کشید
بس که بلبل نغمه خوانده در سرای تو غریب
غنچه قلبت شکفته , کفش نو را ور کشید

مهندس امین تقوی