یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در دشت بی‌کسی

در دشت بی‌کسی
زیر درختی بی‌ثمر نشسته‌ام
یک آتش بی‌رحم
گُر گرفته در تنم و می‌سوزاندم.
برای رهایی از این شعله‌ها
دنیا را گشته‌ام
اما چاره‌ای نیافته‌ام.
میان این سوختن‌های بی‌سبب
در آرزوی یک آشنا
چشم به راه نشسته‌ام
تا برسد این یار ‌هم‌نفس
و بشود مرهمی بر زخمستان من.
وقتی غروب می‌شود
درد را در نی می‌دمم
تا شاید کمی سرم
از سوتِ افکار چرب, آسوده شود.
زمستان است و من
از‌ روزهای بی‌آفتاب و سرد شاکی‌ام‌.
خسته‌ام اما نمی‌توانم یک‌جا بند شوم
دائماً به دنبال یک خیال می‌دوم...
از آبادی دور شده‌ام و در به درم
و نمی‌دانم چرا دوست گاهی دشمن است؟!
به گوش می‌رسد ناله‌ام

از آیینۀ چشمان ترم.
یک باد غم
نمی‌دانم از کجا آمده
و چمن‌زارم را خشکانده است.
با الفبای سکوت
با تمام وجود فریاد می‌کشم:
بازگردید ای شکوفه‌های سبز
از زمستان خسته‌ام
بهار می‌خواهد جان من
بهار می‌خواهد جان من...

محمدجواد حسین زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد