ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
در دشت بیکسی
زیر درختی بیثمر نشستهام
یک آتش بیرحم
گُر گرفته در تنم و میسوزاندم.
برای رهایی از این شعلهها
دنیا را گشتهام
اما چارهای نیافتهام.
میان این سوختنهای بیسبب
در آرزوی یک آشنا
چشم به راه نشستهام
تا برسد این یار همنفس
و بشود مرهمی بر زخمستان من.
وقتی غروب میشود
درد را در نی میدمم
تا شاید کمی سرم
از سوتِ افکار چرب, آسوده شود.
زمستان است و من
از روزهای بیآفتاب و سرد شاکیام.
خستهام اما نمیتوانم یکجا بند شوم
دائماً به دنبال یک خیال میدوم...
از آبادی دور شدهام و در به درم
و نمیدانم چرا دوست گاهی دشمن است؟!
به گوش میرسد نالهام
از آیینۀ چشمان ترم.
یک باد غم
نمیدانم از کجا آمده
و چمنزارم را خشکانده است.
با الفبای سکوت
با تمام وجود فریاد میکشم:
بازگردید ای شکوفههای سبز
از زمستان خستهام
بهار میخواهد جان من
بهار میخواهد جان من...
محمدجواد حسین زاده