یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شبی تاریک و من و صورت تو

شبی تاریک و
من و صورت تو
رد برقی که به ناگاه
برون رفت از اون
چشم‌های خیس و تر تو
شب یلدا بود
وقتی که نبودی
وقت بی‌حوصلگی
لحظه پوچی مدام
تلخی جرعه‌های ایام بکام
هر چه را خواستم تو بودی
هر که را دیدم تو بودی
راه رفتم به درازای شب یلدا
بر بلندای کوه ایستادم تک و تنها
نگاهم به شرق بود و به فردا
برق نگاهت برد این شب یلدا
اشک چشمت شوق برانگیخت
در چارگوشه تنهایی دنیا


مهرداد درگاهی

صدای پای باد

صدای پای باد
روی سنگ‌فرش‌های کوچه
دوباره قدم‌های پُرتکرار
می‌زند گام بر پیکر کوچه
دوباره صبح شده
نور خورشید تکیه داده به دیوار
جماعت می‌آیند و می‌روند
از برای کار از پی کار
دست شب می‌رسد از راه
دوباره خواب می‌شود تکرار
چه بیهوده چه بیفایده
زمانش ندارد حال، گذشته، آینده
فقط استمرار است و استمرار
خوب شد که تو هستی تا برآری
رخت بیهودگی از تن این روزگار
فریاد و خواهش از این من بی‌قرار


مهرداد درگاهی

گریه بی صدا زهر درد آن بغض خفته در گلو بود

گریه بی صدا
زهر درد آن بغض خفته در گلو بود
جاری شده بر چشم‌هایش
آن خشم فروخورده سال‌های دراز
آن نگاه که بیهوده می‌کاوید
روشنایی را از میان تاریکی
در شب‌های رو به فراز
طعم تلخی بود
نشسته بر زبان و هم بر لب‌هایش
آن دست که پرسه زد
در تمام این سال‌ها
جستجوگر دست پر مهری بود
تا بفشرد با تک تک سلول‌ها
افسوس
باقی‌مانده رنگ سپیدی بود
نشسته بر تک‌تک موهایش


مهرداد درگاهی

ای سرای تو

ای سرای تو
سبز و جاودانه
در هوایت
مرغ آوازخوان
پرگشوده
مشتاق
همچو یک پروانه
ای که در آسمانت
ابر جاریست
صحنه بازی
آبی و سپید است
نم‌نم باران گاهی
بی‌دریغ است
در وجودت
هم‌زمان سرما و گرما
در خیالم
نم اشکی از نبودت
در کمین است

مهرداد درگاهی

کاش می‌شد از نو آغاز کرد

کاش می‌شد
از نو آغاز کرد
حال خوش زندگی را
ساز کرد
کاش دگرگونه جهانی داشتیم
هرگوشه‌اش
آب شیرین داشتیم
کاش طفل بی مادر نبود
هیچ اشکی
بر چشم تری
پیدا نبود
کاش جمع بودیم همه
هیچ مانده در راه
هیچ دلی خسته و تنها نبود
کاش نم‌نم باران بود به شب
صبح اما
نور دل‌انگیز آفتاب بود
کاش در فضای ریه‌مان
اکسیژن خالص بود
هیچ خبری از دود و
گرد و غبار و
این همه بیمار نبود
کاش...


مهرداد درگاهی

به فلک بود نگاهم

به فلک بود نگاهم
آنگاه که
تو آمدی به خیالم
شب رویا شد و
ساعت بی‌خوابی
وقتی که سپیده سحر بود و
ناآزموده راهی به سرم
دست بر هم زدم و
دل را به دریا
پاک کردم اشک را
از گوشه چشم ترم
اینگونه شد
شب‌های خیس و بارانی
دست در دست تو
همه دنیا و باورم


مهرداد درگاهی

در تلاطم این روزگار

در تلاطم این روزگار
که از هر موج سهمگین
بی نیازت می‌کند
لنگر انداختی در دلم
سرمای عجیبی بود
پیش از آنکه تو بیایی
گرم ساخت دستانت
عصر غم‌انگیزی بود
آنجا که نبودی
آمدی
صبح دل انگیزی ساختی
این همه راه رفتیم و
نرسیدیم به جایی
آخر این راه تو بودی

که رسیدیم

مهرداد درگاهی

هنوز هم می‌شود بالا رفت

هنوز هم می‌شود بالا رفت
به یاد روزهای رفته
هنوز هم می‌شود بوسید
دست پُر مِهر تو را در شب
هنوز هم می‌شود خندید
به آن حرف‌های بی معنی
هنوز هم می‌شود اشکی ریخت
درون یک شب تاریک
هنوز هم می‌شود معنا یافت
بسان کتابی کهنه در خانه
هنوز هم می‌شود عاشق بود
در خیال نوجوانی خام
به دریا می‌زنم دل را
هنوز هم آب دریایی هست

مهرداد درگاهی