یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تنهایی گاه که دلت می گیرد

تنهایی
گاه که دلت می گیرد
همه چیز اندازه تو نیست
خواب ...
بودن ...
سکوت ...
جاده های بی عبور
حتی به تنت زار خواهد زد
پیراهن مایوسی خدا ...
گاه که دلت می گیرد
شعر فروغ
حجم های شاملو
زمستان اخوان
غزل های منزوی
تو را حتی، سر کوچه نخواهد برد
گاه که دلت می گیرد
هوای ابری را ، بهانه ای می کنی
برای بارش ...
و گریستن است که در تو باکره گیش را از دست می دهد
بی آنکه بدانی حزن مانده ی
کدام قصیده ای
آرام
بی نیما، شعری نو خواهی شد
تن مزخرف زیستن را ...
گاه که دلت می گیرد..


اقبال طاهری

پشت پنجره ی سادگی هایم

پشت پنجره ی سادگی هایم

کودکی هست

هنوز

دنبال بادبادکی

گمشده ی برهوت آسمان...

و باران یعنی

بادبادکم

هنوز آن جاست...

(شیوا فرازمند)

از مجموعه روادید رویا و روسری بنفش

زبان چشم هایم را می بندم

زبان چشم هایم را
می بندم

تو را می خواند
مدام

صیدنظرلطفی

دفتر شعری دارم

دفتر شعری دارم
همه هر ورقش ؛ هر خط به خطش
به رنگ جریانی آبی ست
در برگ سپید اول
در بلندای تقدس شده آبی ها
با قلمی زرد و سیاه
نقش کردم نام قشنگت
که ببینم همه پیدائی تو
که بدانم هستی تا به ابد های ابد
در این دل طوفان زده ام
بر جریانی آبی
مرثیه پرداز دلم باشد این
تو که رفتی
چه بد خط شده این زندگیم
خط و خولی شده هر خط به خطی
قافیه را باختم و حال ندارم
که بگیرم استاد ؛ بنویسم عالی
همه بود و نبودم شده این دفتر من
در شب هنگام ؛ که همه در خوابند
من و این دفتر من ؛ بیداریم
بنویسیم و بخوانیم با هم
در رثائی نگاهت اینجا
و چه ترسم باشد همه جا
و همه وقت و همه روز و شبان
باد پنهانی آید و بگذارد سر به سرش
نکند پاره شود هر ورقش ؟
که ندارم چاره
جز گریه ؛ بر رگ به رگ هر ورقش
ز منظور ؛ همین
بسته ام محکم و دنج
هر در و هر پنجره ای
نتواند بتراود بادی
من و این دفتر من به نگاهیم و فقط
منتظریم
برسد معجزتی از سر دیوار بلند
برساند یادی
ز تو ای مظهر
این دفتر من ...


سعید رضا علائی

در سکوت خیالم

در سکوت خیالم
و در صبحی تازه نفس
از پشت پنجره ها تو را می‌بینم
که بر امواج نور
طعم بهار را
در نگاه هر درخت شکوفا می کنی
و من ، با نگاه باران زده
به تو می اندیشم


مهناز چالاکی

رخساره ماهِ چهارده وُ طره

رخساره
ماهِ چهارده وُ طره
ظلمتِ شب
آه!! چشمِ شیدایم
از این حریرِ زرتاب
شعر شب می خوانَد وُ سینه ام
ضرباهنگِ نفسهائیست که
بی تابِ همِ نفسی
قلبِ نیمه ام را
به صدفِ سینه اش می بخشد!!
دیگر مجنون وار.....
لبهایم
آتشِ لعلش می خورَد وُ دستانم
از قعرِ قفسِ تنهائی
طنابِ زلفش را می قاپد!!


علیزمان خانمحمدی

در کوچه باغ های سرد

در کوچه باغ های سرد
زمستان چه می کنی؟
خوب شد
آفتاب را
در کوله پشتی ات
من گذاشتم


منوچهر پورزرین