یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا کجای جهان بدوم به دنبالت ؟

تا کجای جهان بدوم به دنبالت ؟
مَن ؛ تاریخ تحمُلم ؛ برگَشت خورده ؛ برگَشته
در قفسیِ خود ساخته
می لرزد نفسم بحرِ توئی
گشته ام ؛ به تقویم شبِت
وابسته ...


سعید رضا علائی

میزند دست بر پنجره این شب من

میزند دست بر پنجره این شب من
که بگو از گل نس
تو بگو قصه ؛ چو باز از رفتن
تو بگو از گل نس
آخر ای تو ؛ شب من ؛ دست بردار از این حالت من
تو که میدانی ؛ خسته تر از خسته منم
به چنانی از داغ حماقت بارم می سوزم
همهَ آتش ها افتاده به سردَ تن من
تو نخواه قصهَ افلاک ز من
نیاور به یادم همهَ حزن که بر جان دارم
هر چه درد است
جا خوش کرده در دل من
همهَ خاک جهان را ؛ باد آورده ؛ ریخته بر سَر من
می دانی ؛ چه رسد بر من و تنهائی من ؟
مانده باریکه نور خورشید
گرم نیست
چه سردم ؛ ای مانده به من ؛ ای شب من
میزند دست این باره ؛ بر پنجره این شب من
تو نگو !
بنویس از گل نس
تو نگو از هجرت
تو نگو که شبی ؛ مانده نگاهت دَم در
که ز صبحی روشن
از لب داغ طپش آور آن جاده دور
او می آید
در دو دستش همه نور ؛ با خودش می آرد
تو نگو ؛ بنویس از گل نس
بوته بوته کاشته ام
گل نس تا گل نس
نکند ؛ دست بردارد ار سَر من ؛ این شب من
به معما شده این خاطره ام
از کنارش گذرم می افتد
دست بر ساعل پنهان گیرم
چشم بر بندَم و تند ؛ خود خوابانم

که شود غیر بر این
تا این شب و شب های دگر ؛ می نالم
وسط کابوسم ؛ صدای قدمی می آید
که زنم فریادی
همهَ خانه ؛ آنسوتر ؛ آن محله
که بلرزد به چنانی ؛ گوئیا ؛ آمده زلزله واری
بنویسم از گل نس
نکند او باشد
نفسم می آید ؟
شده ام خواب به خواب !
خوابم ؛ سَر زا رفته ؛ افتاده به دامان بلا
وسط دُور تک افتاده نگاهم
شب من می آید
ننویس از گل نس ؛ هیچ مگو
که منَ شب ؛ شده ام شب زده بر هر چه که هست
نرسید بر فکرم ؛ که بدانم
چشم تا بر هم بزنم
میرسد بر تار نگاهم
کم و بیش فردائی
کار من این باشد
لب مرز بودن
شب و روز ؛ گل نس می کارم

سعید رضا علائی

وسط باد می دوید

وسط باد می دوید
خاطره ای برون شده از کُنام من
نتوانستم بگیرمش !
که سخت می دوید به آخرَ زمان من
سایه ام ؛ پا به پایم نبود ؛ در کنار من
گوئیا ؛ زود رفته بود
به انتهای انقیاد من
پاره کرده بود حماقتی ؛ شناسنامه ام
از آن زمان
به سَر چُنان زند مرا ؛ ملامتم
که روز نیز سیاه ز پیش چشم من
در این دَمی که طی شود به آخرم
به یاد تو ؛ زنده بود ؛ زنده بودنم
دگر مرا تکان نمی دهد
حرارت بقای من
که با خودم بِرَم ؛ نگاه تو ؛ صدای تو
همین شبی که باشدَم سحرگهی
وداع من
به تو ؛ توئی که من ندارمت
که بوده و که بایدم
به عشق تو
به نام تو ...

سعید رضا علائی

در شبانه من

در شبانه من
ز درد حسرت و آه
گرفته نفس پنجرها
چرا ؛ نمی رسد باران ؟
ز دوریت شده ام سر به هوا
تا به کی بگیرم دست
کاسه چکنم , چکنم
که خواهم گذر کنم
زین جهان
خسته ام
برسم
به عالم لامکان ...


سعید رضا علائی

کاشته ام اطلسی هایت را

کاشته ام اطلسی هایت را
گلدان به گلدان
چیده ام دور حیاط
نشانده ام بوته ای
مترادف ؛ نام تو را
اقتدا کرده ام به اسم قشنگت
گذارده ام زیر قاب عکس نگاهت
ببیند همزادش ؛ خورشید شود آغاز

صبح زودی
روزی
هر چه تو را گشتم ؛ نبودی تو
فریاد زدم ؛ آخر
ای عاقبتم ؛ کجایی تو ؟
عادت ندارم که نبینمت به لحظه ای
صدایت رسید به من از انتهای حیاط
اینجایم
گل چیده ام
برایت
بیا

ز شوق زود دیدنت
دویدم به حیاط
دم درگاهی راز
خوردم به نگاهت ؛ باز
به چه اندازه دارمت به نیاز


خواب دیده بودم
دوباره
تو را ...

سعید رضا علائی

از دیروزی گاهی در تک و توک گذاری

از دیروزی
گاهی
در تک و توک گذاری
میرسد
یادی ز خیالی
که نام و نگاهش
بود مرا
زندگی
چه نافرجام شد
دیروزم
امروزی ...


سعید رضا علائی

دفتر شعری دارم

دفتر شعری دارم
همه هر ورقش ؛ هر خط به خطش
به رنگ جریانی آبی ست
در برگ سپید اول
در بلندای تقدس شده آبی ها
با قلمی زرد و سیاه
نقش کردم نام قشنگت
که ببینم همه پیدائی تو
که بدانم هستی تا به ابد های ابد
در این دل طوفان زده ام
بر جریانی آبی
مرثیه پرداز دلم باشد این
تو که رفتی
چه بد خط شده این زندگیم
خط و خولی شده هر خط به خطی
قافیه را باختم و حال ندارم
که بگیرم استاد ؛ بنویسم عالی
همه بود و نبودم شده این دفتر من
در شب هنگام ؛ که همه در خوابند
من و این دفتر من ؛ بیداریم
بنویسیم و بخوانیم با هم
در رثائی نگاهت اینجا
و چه ترسم باشد همه جا
و همه وقت و همه روز و شبان
باد پنهانی آید و بگذارد سر به سرش
نکند پاره شود هر ورقش ؟
که ندارم چاره
جز گریه ؛ بر رگ به رگ هر ورقش
ز منظور ؛ همین
بسته ام محکم و دنج
هر در و هر پنجره ای
نتواند بتراود بادی
من و این دفتر من به نگاهیم و فقط
منتظریم
برسد معجزتی از سر دیوار بلند
برساند یادی
ز تو ای مظهر
این دفتر من ...


سعید رضا علائی

راستی ؛ یادم آمد

راستی ؛ یادم آمد
خدایم که نمی خواست
تو بشوی از بر من
بنشینی در نظرم
همه جان و تنم
پس چرا ؛ چشم داده به من ؟!!


سعید رضا علایی