یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

وانـدر دل مـا عشـق تـو پـا می کوبد

وانـدر دل مـا عشـق تـو پـا می کوبد
در سینـه ی مـا ذکـر تـو را می گـویـد
دل گـشته اسیر چشم و گیسو و لبت
چون صبح و سحر وصال تو می جوید
روئیده بـه دشت تن تـو سنبل عشق
بیـن مـرغ دلـم عـطـر تـو را مـی بوید
این سیل که افتاده مرا در دل و جان
هر عشق بـه جز عشق تو را می شوید

سر چشمه ی عشق عاشقان دل باشد
افسوس که خون از دل ما می جوشد
از عـطـر و شمیـم تـو نکـوئی گفتش
هـر دم به دلـم جـوانـه ای می رویـد

عباس نکوئی

چشم مستت بـا غـزل دیوانه می ‌سازد مرا

چشم مستت بـا غـزل دیوانه می ‌سازد مرا
مستیت در شاعـری افسـانـه می ‌سازد مرا

راز عـشقت با کسی هرگـز نمی ‌گـویـم ولی
درد هجرانت بـه دل غمخـانه می سازد مرا

می کشاند عشق توهرشب مرا تا وعده گه
زانکـه دانـم سـاکـن میخـانه می سازد مرا

بت شدی و دل پرستد روی چونـان ماه تو
عـاقبـت چـون کـاهن بتخانه می سازد مرا

همچو شمع پـر فروغ روشن کنی حال دلم
عشق شمع چون توای پروانه می سازد مرا

بـی می و میخـانه و آن سـاغـرِ, لـبریـز مـی
چـون نکـوئی عاقبت مستانه می سازد مرا

عباس نکوئی

گـشت, عشقت به دلـم دلبرک از روز ازل

گـشت, عشقت به دلـم دلبرک از روز ازل
نتوان با دل خود کـرد ز تو بحث و جدل

آنچه از غیبتت ای دوست بـه ما درگـذرد
نتوان گـفت به صد مصرع و ابیـات غزل


خاطـرات تو و آن چشم و لب و ناز سخن
گشت درکام دلم چون شکر وشهد وعسل

بسکـه در وصل تو اواره ی هر کوی شدم
شهره ی شهر شدم عاشق مجنون به مَثل

شـود آرام دلــم از نـفـس و گــرمـی تـو
چـون در آغـوش بگیرم تن نازت به عمل

نشود از دل مـا عشـق تـو بیـرون مگرت
کـه ببینـی چـو مـرا خفته درآغوش اجل

دلـم آرام بـگـیرد ز بـرت زانـکـه چـنـیـن
ای دل آرام بخـواهـم ز تو آغوش و بغل


عاشقت گشته نکوئی به عشقت هـردم
بستیـزد بـه خشـم با همه اقوام و ملل

عباس نکوئی

مـوی تو شد تارِ سـازِ ایـن دل شیدای من

مـوی تو شد تارِ سـازِ ایـن دل شیدای من
روی تو چون جلوه ی مـاه شب یلدای من
دیـده دیـد و طالـب دُر رخـت گـردید دل
عشـق تو شد گـوهر پیـدا و نـا پیدای من
انتظار دیـدنـت بـاشد مـرا خوشتر ز وصل
وصل تو شد حصرت امروز هـم فردای من
دُر غلطان چشم تـو, لعـل بدخشان بر لبت

لعل لب شد طالـب چشمان پر سودای من
بوی تو بوی بهشت ورخ تو را چون حوریان
چون شمیم جنتی ای شاخه ی طوبی ی من
در خیالم دست در دستت نهم باشور عشق
در ره دلـدادگـی هـم عـاشـق و همپـای من
مست گردد انکه نـوشد می ز جـام دلـبرش
جـام تـو گـشتـه لبـانـت دلـبـر رعنـای مـن
شد نکـوئـی والـع و شیدای تـو ای نـازنین
عشق تو شد نغمه ساز شعر بی همتای من

عباس نکوئی

آنچه هوش از سر بردعطر تن خوش بوی تو ست

آنچه هوش از سر بردعطر تن خوش بوی تو ست
انچه بـرده دل ز مـا مـاه رخ خـوش روی تو ست
گـیسـوانـت را پـریـشـان داده ای بـر دسـت بـاد
رقـص گـنـدم زار هـا یـاد آور گـیـسـوی تـو ست
زلـف تـو مرغـان عـاشـق پیـشه را شـد دامـگـه
چشـم عـالـم خیـره ی زلـفان تو در توی تو ست
آرزویـم گـشـتـه بـا تــو بـودن و بــا تــو شـدن
جاودان گشتن به کـوی و جنت مینـوی تـو ست
سـر نهـم بـر شـانـه ات بـویـم شمیـم عـطـر تـو
آرزویم خفتن و معـوی به زلـف و مـوی تـو ست
تیر مژگـان دو چشمت تیـز و بران همـچـو تیـغ
گـردش این چـرخ گـردون بـر خـم ابروی تو ست
گشته دل مسخ تو و چشمم شده بس خیره ات
چشـم تـو افسونگـر و بـرق نگه جادوی تو ست

لـعـل لـبـهـایــت گـرفـتـه وام از رنــگ شــراب
رنگ گلگـون دوچشمم زان تـب گـلروی تو ست
گـر به سـوی آسمـان سـر میکـشد سـرو چمـان
مرغ تقلـیدست و خـواهان قـد مینوی تو ست
ساحـران چیـن و ماچیـن وحـرات و بلـخ و روم
جمله را مبهوت و مات ان لـب هندوی تو ست
هـم گـل انـدام و زلیـخـا؛ لیـلـی و شیـرن هـم
رهـروان راه تـو هـم مکـتب و الگـوی تو سـت
کـعبه ی دل گـشتی و گـشته نکـوئـی مومـنت
قبله ی محراب عشقم رو به سوی کوی تو ست


عباس نکوئی

مـژده ای دل که گـل از غنچه بـرون می آید

مـژده ای دل که گـل از غنچه بـرون می آید
شـور وعشق است که دل را ز درون می آید
نیمه ی ماه به شعبان شدو دل گشته ملول
زین همه شور و شکفتن کـه فـزون می آید
نـام مهدی به لـبم رفـته و دل گـشته فـراخ
زین دلم عشقِ به مهدی ست فزون می آید
متحـول شدم و حال دلـم شـد چـو نسیـم
چـون نـدای صلوات بیش و کـنون می آید
زده ام فـالی وگـفش کـه بده مـژده به دل
مـهـدی فـاطـمه در عـصـر جـنـون می آید
گـر چـه مـا منتـظر مهـدی مـوعـود بُـدیم
صـاحب العصـر ببین بـا دل خـون می اید
دل قوی دار نکوئی کـه فـرج نزدیک است
یـوسـف فـاطـمـه بـا یـار فـزون مـی آیـد

عباس نکوئی

مـن ز شـرار چشم تو, روشـن و تابنده شدم

مـن ز شـرار چشم تو, روشـن و تابنده شدم
عشق بدیـدم وپس آن, عـاشق دلزنده شدم
صبح دمی که مرغ جان, نغمه بـزد ز عاشقی
والـع و شیـدا شدم و, از نفست زنـده شدم
من که به عشق لب تو لب بنهم به جـام می
رویـش غنچـه ز گـلت, دیدم و زاینده شدم
حـال دلـم عـوض شود از سخن و کـلام تـو
زانـکـه سـرودمـت زدل, شـاعـر ازاده شـدم
دل تو ز ما بریده ای, تیغ بـه مـا کشیده ای
رفـتی از شمیـم و از, عـطر تـو آکنـده شـدم
پـا بنهم بـه روی دل, تـا نشود عـاشق کَس
وز سـر عشقی بی وصـال, عبرت آینده شدم
راز تو را به شعر دل, گـفت نکـوئی نه عجب
من ز خطای دل خود بیش سر افکنده شدم


عباس نکوئی

پـرده برکـش زان رخ زیبـا, رویت دیـدنی است

پـرده برکـش زان رخ زیبـا, رویت دیـدنی است
تاب زلفت و پیچش هر تار مویت دیدنی است
سـاغـرم را پـرکـن از آن بـوسـه هـای آتـشـیـن
رنگ دلچسب شراب اندر سبویت دیدنی است
مـرمـرین گردنت چونان صـدف صـاف و سپیـد
جایگـاه بوسه چـون زیـر گـلویت دیـدنی است
مــونـسِ تنــهائی مـن, قصـه ای از عـشـق گـو
رقص لب با قصه وباگفت وگویت دیدنی است

بـا هـیـاهــو پـشـت دیـوارت نـوازم تـار و نـی
تا بگوئی هم نوا و, های و هویت دیـدنی است
بـارهـا در شـعـرهـایـم گـفتـه ام از عـشـق تـو
شهـره در باغ تغزل خلق و خویت دیدنی است
گـفتـه بـودی آرزویـم تـا ابـد آغـوش تو است
گـفته بـودی تـا بـدانـم آرزویـت دیـدنی است
ای عسـل بـانـو, نـکـوئـی را نـگـر حیران بگفت
اجتمـاع عاشقان بـر درب کـویت دیدنی است

عباس نکوئی