یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هنر بخشی از خداونـد است که

هنر بخشی از خداونـد است که
در میان ما جا مانده تا به وقتـش
ما را از هلاکت هــــــا نجات دهد
آنجا که قرار می شــود زیبایی را
از هر نوعـــــش به حراج بگذاریم
هنر مانعش شود
و راه بگشـــــــاید برای
چشم هـــای ما و قدم هایمــان...


مانی رسا

چون تنهائی ام حاصل یک اشتباه بزرگ بود.

خدایا
خودت شاهدی
هیچوقت
درمقابل
ظلم وستم
سکوت نکردم.
اما درمقابل
تنهائی
لال شدم.
چون تنهائی ام
حاصل
یک اشتباه
بزرگ بود.


محمد علی مقیسه

آن سوی پنجره خداست

آن سوی پنجره خداست
شاهد این پنجره ها فقط خداست
پنجره رو به آسمان
برای دیدن خداست
پنجره خانه ما رو به بهشت
برای دیدن بهشت همین پنجره کافیست
هر روز نوری از بهشت روشن کرده اتاق را
گویی فرشتگان تعبیر میکنند
لالایی و خواب شبانه ام
فرشتگان لالایی شبانه اند و اذنِ اذان سحر
پنجره ای رو به بهشت
پنجره رو به آسمان
خدایا برای دیدن آرزوهایم همین پنجره کافیست
پنجره ای که رو به فرداست
آرزویم گشودن این پنجره هاست
چون نسیم صبحگاهی
سازش آواز قناری
بلبلی غریبان و غزل خوان در باغ آرزوها
سرود عاشقان را برای آشنایان
فرشتگان غزل خوان با ساز دلنوازان
پنجره را گشودم
پنجره روی باران
شبنم و آن گل سرخ در انتظار باران
چون پنجره گشودم باران میهمان من است
بلبل و رقص نسیم آرامش جان من است


مهندس امین تقوی

به خود آمدم سن به سی شد قریب

به خود آمدم سن به سی شد قریب
چه فرسنگ ها فاصله تا رغیب
قرار این نبود من بمانم چنین
بدون تو تنها شوم نازنین
هدف بود تا سی به جایی رسم
ولی بی تو من میوه ای نارسم
مگر حق تعالی نگفتی به من
... خَلَقْنا مِن اَنْفُسْکُم اَزواجاً... ؟
چرا پس مودت و رحمت نبود؟
... لِتَسْکِن اِلَیْها ... مگر حق نبود؟
چرا ای خدا یار من یار نیست؟
کنارم وفادار و غمخوار نیست؟
چه شد آن همه پاکی و زاهدی؟
چرا پس ندارد مرا عایدی؟
به ناگه چنین بانگ آمد بلند...
وجودم ز پیغام شد بند بند
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تو دردت بود بیشتر از کیان؟
از آن مادر دیده داغ جوان؟
تو دانی که در بحث مهسا امین
چه گلدسته ها گشت نقش زمین؟
خجل باش از گفتن درد خود
که در جمع این حادثه چون نخود
خودت را به هر کشک و آشی زنی
یکم مرد باش تو، پیرِزنی؟
چو دیدم خدا گفت با من چنین
شدم شرمگین و خم اندر جبین
ببستم دو چشمم به روی جهان
دوباره به یاد دو ابرو کمان
کمی اشک آمد به چشمم پدید
شده قلبم از جنس آهن، حدید؟
سکوتم نبود از رضایت ولی
به حرف خدا گوش کردم، بلی

حسین پورسلطانی

حیاط خانه ی مادربزرگ

حیاط خانه ی مادربزرگ
بزرگ بود و دلگشا
و پُر از نور و رنگ و عطر و طعم و صفا
و ماهی هایش هم آبشاران شان را,
می شناختند
و اقاقیِ عاشقش
و غزلترانه ی گلدان های در مدار چیده اش
سر می گذاشتند بر دامن خدا
می خواهم دوباره بسازمش.


محمدعلی رضاپور

از نخستین بامداد آفرینش

از نخستین بامداد آفرینش
که خدا
مغرورانه به شاهکار خوبش می‌نگریست
من دل‌نگران تو بودم
از آن‌چه که این جهان
بر تو روا خواهد داشت
و کمی هم در وحشتی عشقی که از تو
بر سر من خواهد آمد

خدا هم شاید توجه نکرده بود
که رنج عشق
وقتی با درد آگاهی از زندگی می‌آمیزد
تلخ‌تر از رنجیست که خودش
در تنهایی‌ها چشیده بود

علیرضا غفاری حافظ