یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به خود آمدم سن به سی شد قریب

به خود آمدم سن به سی شد قریب
چه فرسنگ ها فاصله تا رغیب
قرار این نبود من بمانم چنین
بدون تو تنها شوم نازنین
هدف بود تا سی به جایی رسم
ولی بی تو من میوه ای نارسم
مگر حق تعالی نگفتی به من
... خَلَقْنا مِن اَنْفُسْکُم اَزواجاً... ؟
چرا پس مودت و رحمت نبود؟
... لِتَسْکِن اِلَیْها ... مگر حق نبود؟
چرا ای خدا یار من یار نیست؟
کنارم وفادار و غمخوار نیست؟
چه شد آن همه پاکی و زاهدی؟
چرا پس ندارد مرا عایدی؟
به ناگه چنین بانگ آمد بلند...
وجودم ز پیغام شد بند بند
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تو دردت بود بیشتر از کیان؟
از آن مادر دیده داغ جوان؟
تو دانی که در بحث مهسا امین
چه گلدسته ها گشت نقش زمین؟
خجل باش از گفتن درد خود
که در جمع این حادثه چون نخود
خودت را به هر کشک و آشی زنی
یکم مرد باش تو، پیرِزنی؟
چو دیدم خدا گفت با من چنین
شدم شرمگین و خم اندر جبین
ببستم دو چشمم به روی جهان
دوباره به یاد دو ابرو کمان
کمی اشک آمد به چشمم پدید
شده قلبم از جنس آهن، حدید؟
سکوتم نبود از رضایت ولی
به حرف خدا گوش کردم، بلی

حسین پورسلطانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد