یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شاعر کسی نیست که

شاعر کسی نیست که
بلد باشد با کلمات قشنگ بازی کند
یا کلمات را کنار هم قشنگ بچیند...
باید بتواند خلاقیت خلق کند
از درون جوانه بزند
و مثل یک دانه گیاه
از خاک بزند بیرون
دنیا رو تماشا کند
بیابان
خاک
باد
آفتاب
و رنج ببیند
رنج زیبای تولد
رنج سازنده مقاومت
رنج با شکوه قد کشیدن
تا برسد به
شکوه تنومندی و اقتدار
اما گاهی برای شعرها
فنداسیون کار و قواعد
از قبل ریخته می‌شود
برای خلق شعر درست
کلمات دیوارکشی می شود
و برای طی راه درست
مسیر کانال کشی می شود
و این ها جلو
باد و طوفان را می گیرد
برایشان سایه بان میزارند
تا از آفتاب در امان باشد
سم میزنند تا آفات نگیرد
آب به اندازه و هر روز
برایشان میرسد
و اینها باعث می‌شود
تفکر یا شعر
رنجی را تجربه نکند
بی آبی نبیند
و در برابر طوفان
نشکند، زخمی نشود
و در واقع بدون تجربه
هر کدام از اتفاقات طبیعی
شعر یا غیر طبیعی می شود
چون تجربیات حقیقی
منجر به بیان حقیقت می شود...

مانی رسا

تو اگر سودای سفر داری

تو اگر سودای سفر داری
مرا صدا بزن، راه نشانم بده
تا با ابرهای بارانی آسمان
با رودهای خروشان زمین
با گذر هر ثانبه از زمان
در دشت ها
جنگل ها
جاده ها
دل به دل تو بسپارم
و با هر بهانه صدایت کنم
تا صدا بهانه‌ ای باشد
در ما
برای بیان
عاشقانه های پنهانی ...

مانی رسا

برای دلم تو نهایت یک اتفاقی

برای دلم تو نهایت یک اتفاقی
برای دلم که نمی دانم
چرا اینقدر
زلال برای تو می تپد
فقط می دانم که
راه دلم راه گمراهی نیست...

مانی رسا

تو پر از احساس های قشنگی

تو پر از احساس های قشنگی
مثل آبشاری که
با تماشای آن
زمان را گم می کنم
اما اگر
خواستنم
نگرانت می کند
با غروبِ آفتاب
راهی می شوم
راهی راهِ دور
از آن دُور های رها
از آن دُور های بی عبور
از آن دُور های محو...
از آن ها که بی باز گشتند...

مانی رسا

اکنون کـه می نویسم

اکنون کـه می نویسم
پنجره ی دلم
رو به سرزمین تو باز است
و تو بی هیچ واسطه ای
مرا می بینی و من
برای دل تو
از خود می گویم شاید
این غروری
نابخشودنی باشـد
برای دلی که
سمت تو سرشار است
و چون چشمه ای زلال
برای تماشـای تو می جوشد
تا در پناه تو آرام گیرد
به امید آنکه تو
هرگز دل مرامملو
از غرور و تکبر نپنـداری
کـه آن وقت به سختی
در پای تو نیز خواهم شکست...


مانی رسا

فرقی ندارد کجا باشی صدای مرا بشنوی یا نه... ؟

فرقی ندارد کجا باشی صدای مرا بشنوی یا نه... ؟
تو که بیایی مرداد با شکوه می شود
و تمام شکوه خود را به قدم های تو می سپارد
و کسی از دوردست ها
برای تولد قدم هایت ترانه می سراید
و در لا به لای لایه هایش عشق پنهان می کند
تا به وقتش که نیاز باشد در دستان تو
یا چشمانت یا صدایت متبلور شود
تا بدانی همچنان
دلی برای دلت دلتنگ است
و قلبی برایت نامحدود می تپد...

مانی رسا

هنر بخشی از خداونـد است که

هنر بخشی از خداونـد است که
در میان ما جا مانده تا به وقتـش
ما را از هلاکت هــــــا نجات دهد
آنجا که قرار می شــود زیبایی را
از هر نوعـــــش به حراج بگذاریم
هنر مانعش شود
و راه بگشـــــــاید برای
چشم هـــای ما و قدم هایمــان...


مانی رسا