یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شیرینِ شبِ شورم ای نغمه پر شورم

شیرینِ شبِ شورم ای نغمه پر شورم
شاهد به خیال آمد پر کن بادهِ شورم

چون قطره به هر دریا در قایق بی جانم
چون ماهی سرگشته از آب رهت دورم

از باغِ بهشت دل، رودی به جریان است
تا مست کند می را از مستی مستورم

کافر به خیال آمد مومن زِ جفا کم شد
ساغر بگشا شیدا  کز لطف تو منصورم

مستانه بگردم من در کالبد رنگین
بیداد کنی آخر در وادی منشورم

آنگه که شوی پیدا در جام لب مجنون
ناگه چو بری دل را  از کالبدِ سورم

ماندم به سکوتت دل  تا رام کنی سامان
از هجر تو گر شب شد  باشد که به نی نورم

سامان کیانی

حس گلبرگ بلور شوقِ نگار

حس گلبرگ بلور شوقِ نگار
زایش رویشِ نور وقتِ غبار
بارشِ ابر بهار وقتِ قرار
خوانشِ تارِ سه تار وقتِ فرار
جهدِ زیبایِ یِ مور موقعِ زور
نم نمِ جایِ نَمور وقتِ سرور
پیچش موهای بور فصلِ هَدر
دیدنِ غافلِ کور نسلِ حجر
پچ پچِ پیچکِ نور بهرِ خزر
پختِن نان فطیر وقت خطر
رفتن ظلمتِ سرد صِرفِ نظر
رؤیتِ فِطرت نامرد تَبر
ناله ی طفل یتیم وقتِ ظفر
حس نافرمِ یِ بیم جای دگر
رنجشِ مادرِ پیر غرشِ نَر
لغزشِ حاکمِ سیر عرعرِ خر
پرسش از حبسی گیر دستِ شرر
سردی در گرمی تیر بارش زَر
غافل از غفلت خویش بار دگر
رتبه بندی ها به ریش جای هنر
حس گل های خزه پیرویِ خر
نقطه چین نکته سرا منفی نگر
طالب خلعت من شکلِ بشر
زردی روی چمن سبزی نگر
بارش برفِ سما بهمن تَر
همه از سوی خدایند نه دگر
حس کنی فصل بهاران بویِ گل
فائق آیی تو یقین وصلتِ گل
وقت تنگ است نرسی حجلهِ یار
بس که آشفته شدی وقتِ شکار
حافظ از دیده ی داداری نگر
ارجحند  شهدِ عسلها به شِکر

حافظ کریمی

به چشم‌هایت نگاه می‌کنم

به چشم‌هایت نگاه می‌کنم
در دریای خروشان و مواج تو غرق می‌شوم
دیدنی‌ها به رنگ آسمان می‌شوند
زنبق‌های آبی با اشتیاق می‌رقصند
پروانه‌های مورفو‌ در هوا بال می‌زنند
انگشتانم مسکن پاهای کوچک و ظریف‌شان می‌شود
گردنبند فیروزه‌ام این آبی هماهنگ را تکمیل می‌کند
دامن پرچین بلندم‌ زمین را به طراوت نگاه نیل‌فام چشمان‌ تو قسم می‌دهد
رایحه‌ی تازگی و پاکی فضا را سرشار می‌کند
سقف آسمان به ملاحت چشمان تو هنرمندانه می‌شود
به تماشایی شب‌ پرستاره
به زیبایی ماه آبی
به قشنگی دیوارکوب‌های میناکاری
چشمان تو غوغا به پا می‌کنند
کبوترها پروازکنان به صحن عشق رنگ می‌پاشند
موج های سنگین توان فرسا از راه می‌رسند
صخره‌های قلب من بی‌تحمل‌اند
تسلیم می‌شوند
چشم‌هایت می‌خندند
لبخند می‌زنم
جهان آبی می‌شود


مریم عسگری

قسم به قلم خورد، دادار، یعنی که

قسم به قلم خورد، دادار، یعنی که
به جز به داد ننویسی به قلم، ای یار
چو بیداد و جور، خون خلق ریزد
زخامه ات، جای رنگ، خون بچکد این بار
شرف به زر چو فروشند قلم به مزدوران
شرف به جای مرکب بیفشانی از خودکار
جزای چنین نویسنده ای چونان باشد
که قسم به خامه اش خورد حضرت دادار.

سید قاسم موسوی

بگذار ازین کوچه وشهر که رفتم بُگذار برو

بگذار ازین کوچه وشهر که رفتم بُگذار برو
هر روز نقطه بگذار سرخط پی دلدار برو

گر زین کوچه که رد شی دل آزار شدی
حا ل دلم نه پرس پی دیدار بی تکرار برو

بگذار به گریه ام زین عشق و تلخ کامی روز
پای عشق ببند بی پیغام به اصرار برو

گر امشبی در پُشت کوچه آرام بد کام شدی
قاصد بفرست و بی شام پی اطراد طیار برو

گر رفتم توهم زدی به غریبی اشکت جاری شد
بد نام نشدم بی نام بیا با کوله ی قهار برو

شاید بازار دلت بی عشق فردا تعطیل شود
سرپوش بنه بی دعوت تا ته ره هموار برو

چون خاک برِیختی به سرم بی مکتب نان شدی
با پنبه نبر جگرم با دهدار پی کار تا ته پیکار برو

منوچهر فتیان پور

دف نوازان را سپرده ام

دف نوازان را سپرده ام
پیش پای کوچِ زمین،
آسمان را بر لوح زمین بنگارند.
ارغنون ها را به نسیمی سوگند داده ام
که قاصدکانِ پگاه در آغوش می دارند،
زبان در کنه دهان خاموش و
کلام زرین خدا
روشن تر از نازکی رود
جاریِ جویباران،
بازی مستانه ی هَزاران
بر فراز آب ها، دریاها، کهکشان ها...
روشن از لا به لای دست زمان؛ اما به راز،
خرامان بر فرازها.
خفتگانی چند،
زمانه را بی کنکاشِ راز
بی مهابا زیسته زیر سایه های سیاه.
تباهی ها در پیش...
شیرینی ها در پیش...
سرمای سختی است اما ...
تو اینجایی جانم
در این بُعدِ فرتوت
با چلیپای گواهت...
صخره هایی استوار
دشت های نجوایت
صبور نمناکی باران آخر
و تنی شورانگیخته به مهر
وقار یافته از هستی تو...
آری، برف زمین که آب شود
سهرابِ زمان هم، شاعر دست های توست.
صبور بارانم...
راز گُلِ من پیدا نیست؟


مهدی مومنی مقدم

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

خوشه یِ چـشم تو پرویـــن ِ نیــاز است

خوشه یِ چـشم تو پرویـــن ِ نیــاز است
می کـُـشد باز ولـــی بنـــده نـــواز است
گوشــه ای دارد اگـــــر دست مسافــــر
پنجه در پنـــجه دلش زمیــنه سـاز است
نه بیــات است نــه آن گوشه ی ماهـور
پـرده گـــردان دلــم مـَل مـَل نـــاز است
کفـــِر کــافـــر شـــده ای بـاز مــُــعمـّــا
بهترین کوک جــــهان زخمه ی سـاز است
سینه ام پـُـر شــده از دســـت تو یاغـــی
صحبت از تو به یقــین مسـئله ساز است
سر کشی دارد اگـــر کــــوچــه ی افــــرا
باز هم مـــرغ ســـحر شـــعـبده باز است
فصل ما سخت ترین نــیمه ی جـان شـد
هر کجا رفــت یقـــین آینــــه سـاز است
مطلـــــــع شعر همـــین بیت سخن بود
خوشه ی چشـــــم تو پرویــن نیاز است


احمدمحسنی اصل