یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از دست تو می افتد، جام دل من ناگاه

از دست تو می افتد، جام دل من ناگاه
آن جام پُر از باده، پَر می کشد از احساس

رگ های خیابان ها، پر می شود از خونُ
کف پوش گذرگاهی، پر می شود از الماس

می شویم و می شویم با اشک های خود
جاروب کنم ترسان با حالتی از وسواس


شاید که بیایی تو، از رهگذر یادی
پای تو نکند... زخمی، قلب تو نشود... آماس

سید قاسم موسوی

این ساقه آشناست با زخم داس ها

این ساقه آشناست با زخم داس ها
خاکسترم عصاره ی شعری دوباره است
می روید از غبار تنم، برگ یاس ها
یک کهکشان طلوع، در غروب ستاره است.

در پیله ها تنم، محبوس درد و خون
فردا شکوفه  می دهد بخت درخت صبر
پروانه در تلاطم موجی است بی سکون
لبخندِ رنگیِ است، عتابِ سوادِ ابر


گرگان بادیه ها، هار می شوند
وقتی که یوسفی نفسش در شماره بود
یعقوب گریه ها چه غمبار می شوند
آن شب که ماه مان، تیره می شد وکبود

سرکش ترین عبورشان  آخر غبار شد
در رهگذارِ حافظه ی رنج بی شمار
در نخوت هزار جوخه دیو و دد
گل می دهد جوانه ی آخرین بهار

سید قاسم موسوی

آن ساعتی که ستون های مسجد سپید

آن ساعتی که ستون های مسجد سپید
در زیر ضربت ظلام خم شدند
پروانه های شاد بیرق هفت آسمان
از نیش زخم عزادار غم شدند.

در سطوت کتابت تقدیر جان گرفت
شهباز خاکی صحرای لامکان
اوج عروج سبقت خورشید شیر گیر
تاریک شد دو چشم سپید سحرگهان


محراب سجده ملائک هفت آسمان
طاقش شکست و طاقتش ویرانه شد
وقتی که صولت ساقی شکسته شد
آوارگی جهان سهم ساغر و پیمانه شد

آن صبح غم گرفته که خورشید می دمید
از مغرب عدالت تنها و بی رقیب
یک شوم نوحه بود که فریاد می شد
مست از شکست مسیحای بی صلیب

بر آن جبین که سحر آفتاب می شکفت
یاقوت خون شفق رخنه می نمود
نقش ستم به مرمر خورشید می زدند
دستان تیره این وحشت کبود

در رنگ غربت یتیمان تیره روز
شور صدای یاری تو آشیانه داشت
حبل الیقین صحبت تردید این سپاه
بر شک و ترس دوست، ضجه می نگاشت

میزان راه نشان خداوند دادگر
بر برج قله تقدیر می شکست
ابریشم نجات این دره های صعب
از هرم آتش انکار می گسست

در دیگ کینه های جهان سوز شعله ور
والا ترین ولی، به زمین یاوری نداشت .
آبی ترین بهار هوای خزان می گرفت
وقتی کسی به عشق باوری نداشت.

افتاد از نفس خطبه های بی بدیل
وقتی سکوت، مهر مرگ داشت
در باد سرد گل سرخ می فسرد
روزی که خار، تیغ و برگ داشت.


آن روز که دست شوم ابرهه تبارها
قد قامت نماز کعبه را شکست
رخت سیاه در تن کعبه دوختند.
چون تا ابد به عزای پسر نشست.

در جایگاه  داوری از تو مدد گرفت
داوود که حامل  فصل الخطاب بود.
در لوح سرمدی قلم از تو می نوشت
بر قلب آن رسول که صاحب کتاب بود.

در زمین سزای تو نامی نیافت
نام تو را ز نام خودش انتخاب کرد
سبحان ربی الاعلایِ در سجود
یعنی علی تر از علی تورا انتصاب کرد


دوزخ از شراره خشمت لهیب شد.
فردوس از لطافت طبعت، لطیف شد
از سوز قلب تو عشق جان گرفت
در حسرت فراق تو زار و نحیف شد.

در حسرت ستایش تو واژه های من
نارس ترین سخن از بدوِ خلقت اند
در رقص قافیه ها ، بیت های من
از شوق وصف تو در حال سبقت اند.

تهمتن در شهر شغادان کوردل
قصه تلخ قهرمان شهر  سایه هاست.
گرفتار نیش زخم شغالان بی صفت
کابوس ترین رنج شیر بیشه هاست.

بر خاک بی حاصل این دل غمین
اعجاز ساقه دستت بهار ساخت
بر سرخرگ این کویر پرسراب
باران تو، شاخه های انار ساخت.

سید قاسم موسوی

قسم به قلم خورد، دادار، یعنی که

قسم به قلم خورد، دادار، یعنی که
به جز به داد ننویسی به قلم، ای یار
چو بیداد و جور، خون خلق ریزد
زخامه ات، جای رنگ، خون بچکد این بار
شرف به زر چو فروشند قلم به مزدوران
شرف به جای مرکب بیفشانی از خودکار
جزای چنین نویسنده ای چونان باشد
که قسم به خامه اش خورد حضرت دادار.

سید قاسم موسوی

نشکفته غزلی بر لب من پرپر شد

نشکفته غزلی بر لب من پرپر شد
شوری به دلم آمد، شعله شد و اخگر شد
آسان نبود گفتن، آسان نبود خفتن
مانند رگی کز غم، دلبسته خنجر شد
یک گیجی و منگی هست، حرفی که نشاید گفت
یک لکه خونین دل، نقش می و ساغر شد
من کهنه ترین هستم ، یا ناب ترین هستم
یک چله ز انگوران،یک قطره که گوهرشد
تسبیح تو شد ذکرم، مسحور تو شد فکرم
آشفته ترین سالک، یک قصه که آخر شد

سید قاسم موسوی