یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در آستانه ی شنیدن بانگی آشنا ز دور دستها

در آستانه ی شنیدن بانگی آشنا ز دور دستها
جان تهی کردم از آنچه اهلی نیست
و به بار بر بستم در این بی بالی سرد
شاید این راه که می روم...
شکیبای دردانه هایی است که ندیده ام هنوز.


مهدی مومنی مقدم

دف نوازان را سپرده ام

دف نوازان را سپرده ام
پیش پای کوچِ زمین،
آسمان را بر لوح زمین بنگارند.
ارغنون ها را به نسیمی سوگند داده ام
که قاصدکانِ پگاه در آغوش می دارند،
زبان در کنه دهان خاموش و
کلام زرین خدا
روشن تر از نازکی رود
جاریِ جویباران،
بازی مستانه ی هَزاران
بر فراز آب ها، دریاها، کهکشان ها...
روشن از لا به لای دست زمان؛ اما به راز،
خرامان بر فرازها.
خفتگانی چند،
زمانه را بی کنکاشِ راز
بی مهابا زیسته زیر سایه های سیاه.
تباهی ها در پیش...
شیرینی ها در پیش...
سرمای سختی است اما ...
تو اینجایی جانم
در این بُعدِ فرتوت
با چلیپای گواهت...
صخره هایی استوار
دشت های نجوایت
صبور نمناکی باران آخر
و تنی شورانگیخته به مهر
وقار یافته از هستی تو...
آری، برف زمین که آب شود
سهرابِ زمان هم، شاعر دست های توست.
صبور بارانم...
راز گُلِ من پیدا نیست؟


مهدی مومنی مقدم

می‌بَرَد سرمای مست مرا

می‌بَرَد سرمای مست مرا
به جنونِ ممتدت
به لرزشِ پلک‌ها
... در امتداد رفتنت.
به غروبِ غم‌انگیزِ پژمردنِ عشق،
نمانده وقارِ فرصتم
آسمانِ زمین، پر از تیرگیِ ابرها
بی‌نَفَس است.
ثمری ندیده دستِ دشت به تک درختِ خاطره‌ها
شاید این تبرِ شعرِ من است...
که پُر خطر است.

مهدی مومنی مقدم