یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حس گلبرگ بلور شوقِ نگار

حس گلبرگ بلور شوقِ نگار
زایش رویشِ نور وقتِ غبار
بارشِ ابر بهار وقتِ قرار
خوانشِ تارِ سه تار وقتِ فرار
جهدِ زیبایِ یِ مور موقعِ زور
نم نمِ جایِ نَمور وقتِ سرور
پیچش موهای بور فصلِ هَدر
دیدنِ غافلِ کور نسلِ حجر
پچ پچِ پیچکِ نور بهرِ خزر
پختِن نان فطیر وقت خطر
رفتن ظلمتِ سرد صِرفِ نظر
رؤیتِ فِطرت نامرد تَبر
ناله ی طفل یتیم وقتِ ظفر
حس نافرمِ یِ بیم جای دگر
رنجشِ مادرِ پیر غرشِ نَر
لغزشِ حاکمِ سیر عرعرِ خر
پرسش از حبسی گیر دستِ شرر
سردی در گرمی تیر بارش زَر
غافل از غفلت خویش بار دگر
رتبه بندی ها به ریش جای هنر
حس گل های خزه پیرویِ خر
نقطه چین نکته سرا منفی نگر
طالب خلعت من شکلِ بشر
زردی روی چمن سبزی نگر
بارش برفِ سما بهمن تَر
همه از سوی خدایند نه دگر
حس کنی فصل بهاران بویِ گل
فائق آیی تو یقین وصلتِ گل
وقت تنگ است نرسی حجلهِ یار
بس که آشفته شدی وقتِ شکار
حافظ از دیده ی داداری نگر
ارجحند  شهدِ عسلها به شِکر

حافظ کریمی

خبر آمد نشست سنمبلِ رحمت به زمین

خبر آمد نشست سنمبلِ رحمت به زمین
باورِ قومِ زَرین است نمادِ گوهرین
پارسیان با هنر آمیخته ی  باهنرند
یُمن و نیکی طلبانند به پاکان زمین
نیک آهنگِ هما گشت خبرِ نیک همگان
دیده شد نغمه سُرای گُهرین مهدِ زَرین
طالبم از شهِ آن مرغ سعادت که دگر
غرق در خرم و آرامی زیَند اهلِ زمین
طلب از فاتح طالب که همایِ قَدَر است
طلبیدم که طلب کاری نباشد رو زمین
ما بدهکارِ قدیمیم نه طلبکار جدید
شَرَر آورده طلبکاری ، بدهکار زمین
حافظا حُسنِ فضائل که هُمایِ قَدَرَند
هبه کرد نسلِ بشر ، گوهرِ والا گُهرین


حافظ کریمی

گذر کردم ، گذر شد ره گُذر رفت

گذر کردم ، گذر شد ره گُذر رفت
گهی آسان گهی فَرّار گهی سخت
نشد دَرکم گذرها ماندنی نیست
گذر باید گذر کرد بی خطر رفت
خطر ها در کمین اَند رَه گُذرها
حذرها لازمیم جَستن رهِ سخت
کمینان در کیمینگاهان کمین اَند
درایت بر گزین آنگه نشین تخت
سَوار آسوده باشد بی خطر نیست
سَواری بر سواران کی دهد تخت
گرفتار گشتی طوفان چاره بایَد
پناهگاهی نیازیم  روزِ سرسخت
یقیناً نانجیب است چرخِ گَردون
بگردان تا نگردی گردِ دون بَخت
هزاران کردی طاعت خواستهِ نَفس
چه گرداند عایدت فکری نما بخت
تَوَهم ها یقین ، اُم الفسادند
خیالیست با خیالان تکیه بر تخت
گذر کردید عزیزان روزی این کو
نمائید یادی از حافظ ، سَفر رفت


حافظ کریمی

عُده ای در طلبِ نقل و نباتِ حَلب اند

عُده ای در طلبِ نقل و نباتِ حَلب اند
عِده ای لقمهِ نانی چو کبوتر جَلب اند
عُده ای سیر ندارند خبر از سفره ی ما
عِده ای گشنه که دنبالِ عمودِ اَدب اند
عُده ای ساز سفر کرده که ساحِل بینند
عِده ای نوبت جراحی جراح طلب اند
عُده ای فکرِ پس اندازِ دلار اَند میان
عِده ای نارسِ اجمادِ جمودِ عجب اَند
عُده ای ماهِ ژوئن منتظرند سر برسد
عِده ای نذر صیام کرده ی ماهِ رجب اند
عُده ای کاخ نشین دنبالِ قصر میگردند
عِده ای کوخ نشین چادرِ اَحمر سَلب اند
عُده ای عِده ندارند عدد بی معنی است
عِده ای عُده ندارند و عدد می طلب اَند
عُده ای طالبِ اغفالِ کثیرنَد به سخن
عِده ای قالب اَشکالِ کبیران سَبَب اند
حافظا عِده و عُده حَصَلِ فعلِ شماست
ماحَصلها حَصلِ حاصلِ محصول صَلَب اَند

حافظ کریمی

بارها دیدم و نادیده را دم دیده زدم

بارها دیدم و نادیده را دم دیده زدم
دیدم آن دیده را وانگه تبِ آلوده زدم
دیده که دیده عطا کرده دم از ایده نزد
دیده ام دیده ی او بود دَم از ایده زدم
اوجِ امواجِ عروج بود یقین دیده ی سَر
کمتر از موجِ حبابم سخن از ریشه زدم

آن چه را دیده زِ من دید نیاورد به رُخم
هیچ ندیدم دم از دیده ی نادیده زدم
آنچه را دیدم عیان بود به نفع هوسم
نفسِ اَماره سپردم دگری نامه زدم
ارجِ معراج گرفت رهبر با ریشه ی من
محوِ مَن گشتم و محبوبیتم تیشه زدم
در فراسوی زمینها که سماواتِ صفاست
خانه داشتم که مردابی کنون بیشه زدم
خلقتِ خالق خلاق که نهایت به بقاست
دیدِ دل دیدم و مجنونی خود تکیه زدم
جامهِ گوهری تن پوشِ تنم بود به خطا
تن برون کرده و با پنبه زنان چانه زدم
حافظا دیده همان بوده که دیدی به فرا
دیده را دیدم و غایت سخن از هاله زدم


حافظ کریمی

هر کجا رفتم به یک خوردم نهایت یک کلام

هر کجا رفتم به یک خوردم نهایت یک کلام
یک همان یک بود یکی بود آن کلام یک کلام
هیچ ندیدم جز به یک از یک نشانی غیرِیک
باز رجوع کردم کلامش بود کلامش یک کلام
هر چه قدر جهدم فزون شد غیرِ یک یابم یکی
هر که را دیدم گرام بود، بود کلامش یک کلام
عهدِ یک کردم یکان شد غایتِ مزدِ وفا
یک گرام است هیچ نبینی غیرِ یکها یک کلام
دفتر حیدر گشودم یک کلام گفت یک کلام
درب هر یک سر کشیدم یک ندا بود یک کلام
مات و مبهوت مانده بودم از جوابهای یکان
وحی دل آمد که گفتا حرف دل شدیک کلام
حافظا یک با یکان است با یکان همسو شوی
کویِ یک سُکنی گزینی حکمِ سلطان یک کلام


حافظ کریمی

خزانیم خزان ها را نشمرده ایم

خزانیم خزان ها را نشمرده ایم
سراسر چو زَردیم و پژمرده ایم
محبانِ پائیزِ زیبنده ایم
خزان زادگانِ خزان دیده ایم
چو گلدان خالی ترک خورده ایم
پر از خاطراتیم و دل مرده ایم
بسا داغ دل ها به دل دیده ایم
کران خونِ دلها به دل خورده ایم
شروطِ شروطیم و شط رفته ایم
اگر داغ گرانست که داغ دیده ایم
فراقِ فراقیم بسا خسته ایم
مریدِ وداعیم و دل بسته ایم
گواهی بخواهید گواه داده ایم
بزرگی سرائید بزرگ زاده ایم
ز دروازه آیید که دروازه ایم
سرایش سرائید سرا پرده ایم
سرا پا گرامیم و آزاده ایم
کنون بندِ نفسیم و آواره ایم
چو ،حافظ گرامانِ دلداده ایم

سترگ ایم یلانِ گُهَر زاده ایم

حافظ کریمی

شکرِ بی پایان ز فضلت بیکران

شکرِ بی پایان ز فضلت بیکران
مونسم کردی کتابی بس گران
آن کتابی را که نامیدی مجید
لوحِ والا کردی محفوظش حمید
بیکران ها را عیان کردی در آن
بی نهایت فضل نهادی فضلِ آن
عبدِ ناچیزی چو حافظ را کَران
مرحمت فرمودی انسِ جاودان

آنچه با دل مینویسم فضلِ توست
قطره ای از درکِ اقیانوسِ توست
لطف وافر کن به پایان اش رسم
جز تو نیست پایانی والا دادرِسم
پایانی هرگز نباشد درکِ آن
اقیانوسِ بی کران کی درک مان
کشف اسرارش نمود شاهِ جهان
جز تو اگه نیست کسی پنهانِ آن
گر محمد با علی و اهلِ جان
آگهی یافتند به اذنت درکِ آن
فضلِ عظمای تو بود سلطان جان
لطفی فرما قطره باشم در کَران

حافظ کریمی