یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

خواستم تا مِی بنوشم درک کنم حال جنون

خواستم تا مِی بنوشم درک کنم حال جنون
اگهم شد دل جنون دارد نمایان است کنون
مِی ننوشیده به مجنونی گرفتار است دلم
پس نمینوشم جنون باشد سهامم این چنین
شربتِ معجون جنون است واقفم احوالم خویش
مستِ بی مِی سهم من شد دائم المجنون کنون
سالهاست مجنون مجنونم جنونم بی دَواست
سازگارم با جنونم زی توان نیست بی جنون

جنس مجذوب جنونم جنس مافوقِ وراست
ماورایی نیست سهامم دائم السهمم کنون
وقتی مجنونی میبینم با جنون آغشته است
حسِ خوشبختی عیانم خوش به احوالم کنون
موج دریا می شکافد وقتی مجنون روبروست
ترس مجنون دارد آنگه چیست دلیل این جنون
چَهچهِ مستان را دیدم به بهِ مجنونی بود
چهچه و بَه بهَ فراوان دیده ام بی مِی جنون
آنچه یافتم شد در این سالها که دنیا زی شدم
ارزنی ارزش ندیدیم جز کنون هستم جنون
هورای حوران نیارزد لحظه ای حالِ خراب
مِی ننوشیده خرابم میِ برون ریزم کنون
فتح دل کردم فتوحاتم را در حال جنون
هدیه ی مجنون نمودم شادِ شادم من کنون
حافظ از میِ هیچ مگو میِ خط سرخِ کبریاست
سرخی گیرد گر کسی با مِی به رقص آرد جنون

حافظ کریمی

پرچمِ یک رنگ ثارالله که یکرنگ است یقین

پرچمِ یک رنگ ثارالله که یکرنگ است یقین
گشت نماد مَردی مردان به مردان آفرین
یا حسین گویان که رقصِ عاشقی آموخته اند
رقصشان مقبول جانان شد به جانان آفرین
ماهِ تقدیم هدایای نفیس است ماهِ خون
هدیهِ جانان را جان دادند به آنان آفرین
گر محرم گشت مکرم جان فدا شد راهِ حق
جان نثارانند شهیدان بر شهیدان آفرین
گر طلب کردی رسی بر قله ی کوهِ صفا
تیغ تیز گردید نشانش بر نشانان آفرین
کربلا منشور لاهوت است نه میدان نبرد
مظهر عهد غدیر است بر عزیزان آفرین
من منم ها را فدا کردند ابد گشتند بقا
بر منم ها غالبان را بی کران ها آفرین
شاهِ شاهان شد حسین بن علی گر کربلا
نفس را قربان کرد به قربانیِ قربان آفرین
گر رها کرد حج و راهی شد به قربانگاه حق
بدو خلقت ذبح یزدان بود به احسان آفرین
انتظاری از یل حیدر نبود جز رقص عشق
رقصِ لاهوتی به پا گردید به ایمان آفرین
کاروان عشق که عشاقش نشان دارند علی
عشقشان مقبول معشوق شد هزاران آفرین
گوهر آل عبا زینب به هر جا پا گذاشت
بزمِ لاهوتی به پا گردید به باران آفرین
از یَلان تک یَل لاهوت که قطعا مرتضاست
رقصِ خون است انتظار بر رقصِ خوبان آفرین
حافظ از بخت بلندش هفتم ماه حسین
جان ز جانان جان گرفت بر ذبحِ جانان آفرین


حافظ کریمی

چشمِ سحر آمیزی دارد ساحرِ زیبای من

چشمِ سحر آمیزی دارد ساحرِ زیبای من
آهویی مانَد نگارین یارِ پر آواز من
دلفریب است دلفریبِ ناز بی همتای من
چشم حاسد دور نگهدارش ربِ والایِ من
شهرت آفاقی دارد دلبرِ آفاقِ من
شهرتش افزون بفرما سرور و آقای من
گوشه چشمی گر نشاند بس فریبا یارِ من
جز به نیکیها نَیانجامد سرانجام کارِ من
بَه چه خوشبختم در عالمها یقین دانید که من
شهدِ نوشین نوش جان کردم خوشا احوالِ من
گوهر تورات موساست یارِ بی همتای من
شوکت انجیل عیساست سرور و اقایِ من
بطن قرآن مجید است دلبر بیتای من
زیور گوهر نشان است گوهرین غمخوارِ من
بوی سیب دارد تنِ تطهیر طاهر زای من
یاس باغ کوثر است یاسینِ خوش آواز من
وقتی الرحمن تلاوت میکند آقای من
رحمت جانان ترواش میکند جانانِ من
شیر نر ماند چو حیدر شیرِ زرین یالِ من
بس کریم استا کرامت زاده ی دلدارِ من
قفلی نیست که باز نگردد دست والا یارِ من
با کلید قهرم یقینا کی بر آرد کارِ من
کل افلاک الهی را شهِ والای من
تحت الامر یارِ من کرده خوشا احوالِ من
در مسیر کهکشان ها کهکشانِ ماهِ من
صید بی حد اختیار دارد باذنِ شاهِ من
شاهِ من با کهکشانم عهدِ کردند راهِ من
نور فشانند نور فشانند شاهدانِ حالِ من
حافظ از بخت بلندش دوری کرد مَنهای من
طردِ من کردا مَنیت جست خوشا احوالِ من


حافظ کریمی

چون آهویان تیزپا بی تاب ماهَم یا رضا

چون آهویان تیزپا بی تاب ماهَم یا رضا
از پا نیمیافتم اگر ماهَم تو باشی یا رضا

من واقفِ خویشم گنهکارم ولی باز آمدم
جلبِ زمین مشهدم محوِ جنونم یا رضا

بَه بَه , مجنونی خوش اَستا وادی لاهوتیان
در صحن نور باران تو خالی سیاهم یا رضا


آماج پرواز مرا آن وقتی باید کرد نظر
که گنبند و گلدسته هایت را ببینم یا رضا

تو هستِ هستی هستیت با هستی لاهوتیان
مانوسِ دلها گشته ای شاهِ خراسان یا رضا

در صحن جمهوری اگر در کشور جمهوری ام
در مجلس مستان نشستم پادشاهی یا رضا

کلا فراموش میشوند رنجهای بی حد محضرت
شکر شهِ جان درگهت گردید نصیبم یا رضا

از شمس نورانی تری و از قَمر زیباتری
قطعا گنهکارم ولی گشتی پناهم یا رضا

در درگهِ زیبای تو من عهدِ یاران بسته ام
حتما کشیدی دست سرم اینگونه مستم یا رضا

عمریست من دیوانهِ صحنِ طلایِ مشهدم
امضا نمودی کربلا رفتم براتم یا رضا

من گیرِ صیادم تو که ضامن نمودی آهویی
در صحن آزادی ز تو آزادی خواهم یا رضا

از آب سقا خانه ات یک جرعه ای نوشیده ام
ناگه سماواتی شدم من مست مستم یا رضا

حافظ لسان الحال احوالات اهلِ کبریاست
الله اکبر ها شنیدم صحنِ پاکت یا رضا

حافظ کریمی

کارهایت تو وکلات نهی گر دست خدا

بشنو اسرار سَحَر را که غَمت چاره کنی
گیرِ رنج باشی یقین خواستهِ بیهوده کنی

آخر الامر بپُوسی و شوی خاک سَبو
تا زیِ دنیایی اندیش که چسان چاره کنی

گر از آن دسته کسانیکه بهشت میطلبی
طلب از آدمیان داری چه سان ناله کنی


تکیه بر مَسند لاهوتی به آسانی نیست
مگر اسباب سترگی که تو آماده کنی

مزدها بایَدت ای لیلی و مجنون مَنِشان
گر نظر سوی دل مجنون دل داده کنی

یاد یاران کن و آنان مددی جوی رفیق
زین طریقست دل افسرده را آسوده کنی

خاطراتِ فرح انگیز را مکن کُنجی نهان
نقشِ لب کن بتوانی غمی را خنده کنی

کارهایت تو وکلات نهی گر دست خدا
عیشِ نیک بختی سُرایی غزلی زنده کنی

در سَحَر سِحر لسان یافت لسان الحالی
با سَحر آشتی در آیی اثری زنده کنی

گر به حافظ نظر اَفکندی دعایش کن دوست
تا دعایت اثری کرده دلش زنده کنی


حافظ کریمی

هر آنکه امید بست , کسی جای خدایش

هر آنکه امید بست , کسی جای خدایش
یا عشقی بورزید به کسی غیرِ خدایش

هیچ عایدی نیست عایدِ او گرچه بظاهر
دریافت کند نامه ای با صدها فدایش

در طول زی هر کسی در وادی دنیا
قطعا به وفور یافت کنی روزیکه جانش

جان بوده کسانیکه کنون نیست سراغی
آوازه ی دل دادگی کُو نام و نشانش

در قافله ی عمر که گذر گشت چو نوری
هیچ دُری نماد در صدفش گوئی نهانَش

هر گوهری جز گوهر یزدانی فنا رفت
بَس کن به گوهریابیِ دنیا کُو نشانش

صد بار شنیدم که یکی وقت مناجات
مشغولِ دعایی که نبود واجدِ کامش

هر آنی به آنی شوی محکومیِ دنیا
کیِ لایقی گوهر شوی بی درکِ کلامش

مستانی که مستانگی دارند زِ میِ ناب
مجنونِ جنون اند نه مجنونِ سلامش

بی دُر صدفی دیدی مباش درگیرِ گوهر
گوهر هدف اَستا نه صدف کامی کامش

حافظ به کدامین نفسی بستی نفس زا
جز جانِ گوهر جان دهی بینی تو زیانش

حافظ کریمی

در وادی عرفان که همان وادیِ عشق است

در وادی عرفان که همان وادیِ عشق است
معشوقه ای دارد که یقینا خودِ عشق است

معشوقه ای که کلِ جهان مجنونِ اویند
الله الصَمد گشتا که هُو بانیِ عشق است

هیچ عاشقی نیست عاشق خود باشِ در عالم
جز خالق آن عشق که یقنیا خودِ عشق است

آن وقت که تبارک شده اَحسن رَبِ عشاق
عشق گشتا محمد که یقین ساقی عشق است

عشق گوهر زرینی که هر کَس را توان نیست
عاشق شود حَک عشق نگینِ خودِ عشق است

گر گفته تبارک به خودش عاشقِ برتر
خَس را چه تبارک که یقین لایقِ عشق است

تفضیل بیان کرد و کتابت به کتاب اش
اشرف چه کسانند که بحق لایقِ عشق است

در متنِ کتابِ شَهِ عالم شَهِ عشاق
نام برده کسانیکه یقین لایقِ عشق است

در مکتب توحید که یقین مکتب والاست
ابراهیمِ اَعلا شده عاشق خودِ عشق است

موسایی که در سینا شده مجنونِ سوزان
آروارهِ عشق است که یقیناً خودِعشق است

عیسای مسیحیا که دَمید مرده به زی شد
آن دَم نه ز عیسا که یقیناً دَمِ عشق است

یعقوبی که در کلبه به مجنونی رسیده
یوسف دل او بُوده چِسان لایق عشق است

احمد که شده غایت عشق مالکِ عشق را
معشوقه بگفتا که محمد خودِ عشق است

فرموده لیاقت شدگان حایزِ چیست اند
بی تابی اویند که یقیناً خودِ عشق است

من را برَهانیده و جان را که عزیز است
بر مالکِ جان هدیه کند لایقِ عشق است

هیچ چیزی در عالم را نبیند مگر هُو را
حَدَش را چنین باشِ یقین لایقِ عشق است

فرزندان و اموال و مقام ها و مناصب
بی مزدی کند تقدیم او که خودِ عشق است

شب ها را نخوابیده و با کتف های زخمی
آذوقه رساند به یتیم , گوهرِ عشق است

در سجده ی عشق بود و اگر سائلی آمد
انگشتر شاهی را دهد عاشقِ عشق است

حافظ که چنین یافت نشان ها را کتاب اش
فهمید که در عالمها علی منظورِ عشق است

حافظ کریمی