یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نام تو آبان است زاده‌ی پاییزی

ناقلا، بازیگوش و چه شورانگیزی
نام تو آبان است زاده‌ی پاییزی

و تو آتش پاره رفته‌ای روی درخت
برگ‌ها را یک‌یک می‌کنی می‌ریزی


شهناز یکتا

زندگی گرچه پر از غم؛ لایقِ غم باد نیست

زندگی گرچه پر از غم؛ لایقِ غم باد نیست
گل مگر با اینهمه خارِ تنش دلشاد نیست

شادی و غم در کنار هم نمایان می شود
زندگی جز اجتماعِ یک هزار اضداد نیست

دل مرنجان با هزاران آرزویِ بی اساس
آرزوها جز خزانی در مسیرِ باد نیست

دائما در فکرِ جمع و ضرب و تقسیمش مباش
چون حسابش منطبق با جدولِ اعداد نیست

زندگی یک لحظه و آن را چنان فرهاد باش
گرچه یک لبخندِ شیرین طالعِ فرهاد نیست


علی پیرانی شال

و ما آنقدر جاری در یک دگریم

و ما آنقدر جاری در یک دگریم
که گویی جابجایمان آفرید
که اینگونه تشنه ی یک دگریم
بر وصل نشستیم و
باز خواهیم نشست
ما بر ماییم و
یک خدایی می کند

حامد محمدی

تو شدی یک خاطره ی کوتاه خیالی

تو شدی یک خاطره ی کوتاه خیالی
در بدترین حالت عشق در بد حالی

اولش خیلی قشنگ بود با خوشحالی
آخرش با درد و با یک عالمه پشیمانی


نمی دانم گناه کار این خاطره کیست
ولی می شود یک رومان قشنگ جهانی

این خاطره اگر چه مرا آزرده ولی
شده در گوشه قلبم یک خاطره ی جاودانی

تو هنوز در قلب من استی و من دوستت دارم
ای دوست داشتنی ترین دشمن جانی

من در حد پرستش تو را دوست داشتم
این تو استی با این همه عشق بیخیالی

عیب ندارد تو اگر بی وفایی و بیخیالی
من تا ابد با عشق تو می کنم زنده گانی


سجاد اوسیانی

این خط و خیال

این خط و خیال
با گلواژه
و گلواره
کامل می شود
مثل هوای تازه
و درخت
مثل پرواز و پرنده
مثل خانه
و دوست

نسترن دانش پژوه

سنگریزه ها

بی آنکه مسیر سنگلاخ
یا ساحل را پیموده باشم
سنگ ریزه بودند
کلماتی

که درجیب بارانی ام روییدند

بی آنکه هوای باروت
را دم آورده باشم
وازمن حربه ی
رسوخ کرده باشد
اشباعم از جنگ

جنگ های نامنظم

تن به تن...

تو امتداد
جمله ای هستی که قبلا به بنبست رسیده بود
امتداد حروفی در مسند قدرت

اما کوه
سنگریزه شدن را نمی فهمد
وقتی حرفی در گلو گیر می کند
یا براده ای ازآن درچشم

وقتی سکوت
پاگشای رُعب است

چیزی نمی ماند از من
میان بُهت
میان سنگریزها

سنگریزه ها

سالار شمس

سقوط کرد عقاب بلند پرواز

سقوط کرد
عقاب بلند پرواز
تسلیم شد اراده
تهی شد
آرامش
و زندگی جریان دارد
بدون احساس
در رگ های
مرده ای که
آروزهایش را دفن کرده ست


فرهاد جوان